خواب درست و درمونی ندارم.
بسیار تکه تکه است، تند تند بیدار میشوم.
خواب هم زیاد میبینم.
خواب هایی که اکثرا حداقل یک سر از دو سرِ نخش به زندگی واقعی ام وصل میشود.
گهگاهی چرت و پرت،
گهگاهی وحشتناک،
گهگاهی بی حس،
آن وقت هایی ام که دوست دارم مثل همه آدم های دیگر بخوابم تا لنگ ظهر، نمیتوانم. گویی ساعتی کوک شده دارم. منتها در ذهنم.
دینگگگ
دینگگگ
با این چیز هایی هم که گفتم، احتمالا فهمیده اید که خواب، چندان که باید و شاید هم خستگی ام را در نمیکند.
اعصابم ضعیف تر شده
و عقلم رو به زوال رفته
هیچ خیالی را از خواب، و هیچ خوابی را از واقعیت تشخیص نمیدهم.
این سه گویی ناگهان عهد برادری بستند.
هر آنم احساس میکنم نکند خواب است...نکند رویاست...و انگاه که رویاست را میپندارم خواب است و آنگاه که خواب را واقعیت!
احتمالا در راه جنون ام.
عیب ندارد.
راستس هیچگاه، هیچکاه فکر نمیکردم خواب، اینچنین، تاثیر مهمی در بیداریِ آدمیزاد داشته باشد.
ای چموشِ لعنتیِ حیاتی...!