چوپانی گله را به صحرا برد. به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتاد و دست و پایش بشکند. بالای درخت سخت گرفتار شد.
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده اگر سالم از درخت پایین بیایم تمام گله ام نذر تو،
اندکی باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم.
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهارا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی از درخت پایین آمد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
چه کشکی چه پشمی؟
نکته
هر زمان که گرفتار شدیم و به بن بست رسیدیم خدا را یاد کردیم و هر زمان به راحتی و آسایش رسیدیم خدا را فراموش می کنیم. غافل از اینکه همیشه یاری و رحمت خدا همراه ما است و زندگی ما را پوشش می دهد.خواه سختی خواه آسایش. پس باید قدردان و شاکر هر لحظه زندگی باشیم.