آرام و خیره نشسته ای و چشمانت مرا میبرد به خردسالی ات مرا نمی بینی که کنارت نشسته و بی وقفه می بوسمت و چشمانت که برق می زند صدها پروانه بال شکسته از وجود شکسته ام بر میخیزد.
ایستاده ای آنچنان بلند و پرهیاهو حرف میزنی و غوغا به پا میکنی که همه خیره ات شده اند قهقهه که میزنی دلم تاب نمی آورد مرا نمی بینی ولی تنگ در آغوشت میگیرم تو را می بویم و سفر میکنم به دردهایم و با خودم تکرار میکنم اگر نداشتمت چه بر من میگذشت؟
اشک میریزی،ذوق میکنی،فریاد میکشی،آهنگ میخوانی؛و من هر ثانیه وجودت،شوقی ام که خیره توست.
برای آرمیتا خواهر عزیزم