ویرگول
ورودثبت نام
Melika hoseiny
Melika hoseiny
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ماجرای جلسه ی آخر…

(عکس مربوط به یادگاری این استاد عزیز برای من است.)
(عکس مربوط به یادگاری این استاد عزیز برای من است.)


وقتی که رشته ی درسی ات را دوست نداشته باشی قاعدتا درس های مربوط به آن را هم دوست نداری.

اما این بار اوضاع فرق میکرد.

حالا یک درس دوست نداشتنی به واسطه ی یک استاد عزیز،دوست داشتنی شده بود.

.

هفته ی اول سرماخوردگی و هفته ی دوم هم به هیچ وجه نمیتوانستم به دانشگاه بروم. دوجلسه را از دست دادم. همه ی امیدم به هفته ی سوم بود تا بتوانم دوباره لذت درس را به واسطه ی استاد خوب درک کنم.

تا اینکه به دلیل آلودگی هوا برخورد و این هفته هم کلاس آنلاین شد.

استاد مختصر راجع به امتحان صحبت کرد و سپس بقیه ی ساعت را به رفع اشکال گذارند.

اما من تمام ساعت به این فکرمیکردم که تب یا سرماخوردگی نباید مانع رفتن من به آن کلاس شیرین میشد.

حالا ترم تمام شده و کلاس پنجشنبه ها برای من یک خاطره ی زیبا و البته حسرت زیاد، باقی مانده است.

مدام با خودم فکرمیکنم که شاید اگر بقیه ی اساتید هم اینقدر نسبت به درس خود وفادار بودند شاید این رشته،رشته ی دوست نداشتی من،نبود!

معلماستاددرسحسرتمدیریت مالی
نوشتن؟کاش میشد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید