-
آمدم یک چیزی بنویسم تا عذاب وجدان ننوشتن،این موریانه ی وحشی آرام شود.
آمدم بنویسم که چقدر ننوشتم و نخواندم و نشد!آمدم بنویسم که چقدر عذرخواهی به خودم بدهکارم.
از زمانی که یادم می آید خوانده ام! از کتاب داستان های بعد مهدکودک گرفته،که مامان میخواند و بعد خودم سواد یادگرفتم و درچهارسالگی آنقدر میخواندم تا خوابم ببرد. تا نیچه خواندن در سیزده سالگی و بعد سرکار رفتن برای درآوردن پول و راحت کتاب خریدن!
به پانزده سالگی ام فکرمیکنم. که میخواستم شعر بگویم و دنیارا عوض کنم.مدام کتاب میخواندم و مینوشتم و خط میزدم.اگر یکی از آن بدون وزن های بی محتوا هم قشنگ میشد،بالای میزم میچسباندم! انگار که مدال افتخاری..چیزی باشد!مدال افتخار تلاش بدون نتیجه یا همچین چیزی..
و حالا به الانم فکرمیکنم..که نه شعر گفتم و نه دنیا عوض شده.
به خودم فکرمیکنم که انگشتانم را بریدم که ننویسم،که همیشه«بهتر از من اینو گفتن»پس چرا بنویسم؟وجود داشته.و آنقدر قوی شده که مرا دارد میبلعد. عین شکاری،مضحکانه دست و پا میزنم.
آمدم یک چیزی بنویسم تا عذاب وجدان ننوشتن،این موریانه ی وحشی آرام شود، نشد!