روزی روزگاری،دختری به اسم میلا زندگی میکرد
میلا دوستی به اسم نارو داشت
یه روز،میلا و نارو تصمیم به انجام کاری کردند،اونا به قبرستونی که نزدیک خونشون بود رفتند و احظار روح انجام دادند
هیچ اتفاقی نیفتاد.از خیرش گذشتند و به خانه برگشتند. روز بعد، او به خانه نارو دعوت داشت.نارو به نظر عادی نمیرسید. شب که شد. نارو و خواهرش نیلو به پایین رفتند و خوابیدند. نزدیکای ساعت ۳ شب،صدای جیغی از طبقه پایین شنیده شد. میلا به طبقه پایین دوید . ولی دیر رسیده بود. حارو فرار کرده بود و روی نامه ای نوشته بود:مرسی که من رو به بدنی برگردوندی.
و در کنار نامه، جنازه خواهر نارو نیلو بود
پایان