as _
as _
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

آیلتس: زندگی از میان مرگ می گذرد ۶

خب. به نظر میاد اوضاع بهتر شده؟

پاییزه. تقریبا ۵ ماهه شروع به کار کردم. رویتن؟ ۴:۳۰ بیداری، ۵ حاضر شده، اسنپ و رسیدن دم دژبانی ۵:۴۵ الی ۶، آمار صبحگاهی و نظافت عمومی ۶:۳۰، پایان تایم خدمت ۱۴، پیاده روی تا متر ۱۴:۴۵، رسیدن ۱۵:۴۵، دفتر ۱۶:۱۵(سفارش نهار توی راه)، نهار و آماده شدن برای کار ۱۶:۳۰، اتمام زمان کار ۲۲؟ ۲۳؟ ۲۴؟ ۱؟ یه چیزی توی همین حول و حوش. بعضی شبا حوصله شام رو هم نداشتم. خواب؟‌ نه میمردم. اوضاع بهتر شده؟ واقعا بهتر شده. پول؟‌ اهمیتی نداره. جای خواب مستقل؟ اهمیتی نداره. کار که زندگیم معنا دار بشه؟ اهمیتی نداره. کار که خسته بشم. کلاس زبانم رو عوض کرده بودم. جمعه ها، یه روز در هفته، ۵ ساعت. با خستگی کمتری می رفتم سر کلاس. مطالب رو بهتر متوجه میشم. میتونم تعامل داشته باشم. نگهبانی ها کمتر شده، ذهنم کمتر خسته است. بیشتر کار می کنم تا فکر و خیال کنم. اوهام؟ جایی دور از دنیا منطق هستند:). احساس و منطق؟ همه ی چیزی هستند که احتیاج داری تا با واقعیت روبرو نشی. گاهی چنان به این و گاهی چنان آن می چسبم تا رها شم. تا نباشم. تا هیچ شوم و گم شوم و نیست شوم. تا فکر نکنم. تا روبرو نشوم. وحشت های شبانه جاشون رو به کوفتگی داده. خستگی؟ همیشه کارسازه. یک راه حل موقت ولی قطعی. هر احساس و فکری رو درجا میکشه. اهمیتی نداره چی باشه. از دست دادن کسی یا چیزی، یاس ها و شکست ها یا حتی دغدغه های روزمره.

بعضی شب های آخر هفته با بچه های دفتر می رفتیم بیرون، بعضی شبا با بچه های پادگان. شاید دو ماه یکبار می رفتم قم. گاهی حوصله رفتن نداشتم، گاهی حوصله خونه. معنای خونه چیه؟ جایی که به دنیا آمده ایم؟ جایی که احساس آرامش می کنیم؟ یا جایی که نفس به نفسش را زندگی می کنیم؟ برای من هیچکدام از این ها نبود. معمولا نگهبانی های روز تعطیل رو بر میداشتم. کسی پادگان نبود. میتونستم با افسر شیفت صحبت کنم. مردی تقریبا ۵۰ ساله. پر از تجربه. از هر نوعش. بهش نمیخوره ولی کتاب خونده. بیشتر از من. دیپلم دارد ولی نگاهش به زندگی جذبم می کند. مخالف همیم. بیشتر از هر کسی رو زمین. اوایل بحث هامون با دلخوری و ناراحتی و قهر تموم می شد. تحمل صدایی مخالف رو نداشتم. سعی کردم قبل از جواب دادن بشنوم. قبل از جواب دادن بپرسم. قبل از جواب دادن درک کنم. سعی کردم نگاه یک آدم رو درک کنم نه کلماتش رو. ممیک صورت یک آدم، غم و شادی که توی صورت یک آدم موقع بحث وجود داره. گاهی لازمه بشنوی. مگه اهمیتی داره که کی درست میگه؟ مگه اهمیتی داره که چی گفته میشه؟‌ مگه قضیه این نبود که فقط دمی کنار یک انسان بگذره.

سرده. خوبه. سربازها خوشحال اند. بی دلیل. خیلی از اتفاقات روحی داخل یک پادگان معمولا بی دلیل و دست جمعیه. غم یا شادی سرایت دار. به هر نوع و شکلش. بارها شاهدش بودم. سه شنبه است. روز تعطیل است. نگهبانم. نهار رو خوردیم و خوابیدیم. اتاق استراحت نگهبان نه ساعت دارد نه پنجره. نمی دونم چند ساعت خوابیدم. میرم از ساختمون بیرون. افسر شیفت هنوز داخل اتاقش خواب است. هوا گرفته و سرد است. از همون هایی که دوست دارم. نزدیک های غروب است. تکه به تکه نور خورشید رو میشه دید. اورکت تنم نکرده ام. سرما حس زندگی بهم میده. تنم مور مور میشه. بیشتر دوستای قدیمم ترخیص شدند. قدیمی شدم. آسمان رو نگاه می کنم. دسته ای پرنده. یاد فیلم Beautiful‌ می افتم. هوا صاف، نرم و خنک است.

-ابوالفضل سیگار میخوای؟

افسر شیفته. کلامش تموم نشده که سیگار گوشه دهانش رو روشن می کند. دوست ندارم این هوا رو با سیگار خراب کنم. شام می گیرم. بعد از شام، توی تاریکی، توی باغچه جلوی ساختمان که بیشتر به باغی نسبتا بزرگ شباهت دارد، لا به لای درخت ها آتشی روشن می کنیم. با زیر پیرهن سفید و شلوار نظامی دور آتش نشسته ایم و سیگار می کشیم. بحث مان ته کشیده. به آتش زل زده ایم. از اون لحظات است. من؟ بسمه. همین لحظه همه چیز بسه. چیز دیگری نمیخواهم. میتوانم با رضایت کنار آتش بخوابم و دیگر بیدار نشوم. میدونم که افسر شیفت هم همینطوره. رعشه دستم را حس می کنم.

-سردته؟

با لبخند می گوید. میداند که سردم نیست.

-من هم همینجوری شده بودم. میدونی روزی ۱۸ ساعت میدویدم. هزینه های سرطان خیلی بالاست. وقتی مرد ۷ سالش بود. همه چیز به هم ریخت. خیلی وقته که گیر افتادم. نمیدونم قضیه ات چیه. ولی میگذره. باور کن می گذره. نه اینکه تموم بشه ها. نه. فقط دردش کمتر میشه.

از توی فلاکسش دم نوش میریزد. چای کوهی و بهار نارنج. عطر بهار نارنج رو دوست دارم. یاد خاطرات خوب می اندازتم. به فکر فرو میرم. چیزی درونم می شکند. بیخیال. می گذرد.

-پاشو بریم داخل.

دوش می گیرم. رو تخت دراز می کشم. فردا. انجام روتین روزانه. دفتر. نهار. کار. دوش. میروم قم. چند روز مرخصی گرفته ام. گوشیم رو چک می کنم. گروه تلگرام تجربیات آزمون آیلتس در ترکیه رو باز می کنم. نوشته بودی که چطور رفتی ترکیه و چه اتفاق هایی افتاد و چطوری آیلتس دادی. زیبا بودی. زیباترین دختری که دیدم. نفسم بند آمد. هنوز؟ هنوز هم. چیزی نوشتم. یادت هست؟ ارسال نکردم. فردا شد. پس فردا شد. دکمه ارسال رو زدم. گوشی رو قفل کردم و پرت کردم آنطرف. چند ساعت بود استرس داشتم. عرق سرد. سرخوشی و ناباوری از کاری کردم. قم هستم. پیامم رو جواب دادی. همین بس است. به خدا همین بس است.

یادت هست؟

من؟ زندگی اش می کنم. جای هر دو، خودمون رو، آخر شب ها، زندگی می کنم.



زندگیشروع کارتو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید