as _
as _
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

آیلتس: زندگی از میان مرگ می گذرد 1

ساعت 7:30 دقیقه بعد از ظهر بود. نیم ساعت زودتر زدم بیرون که بتونم با مترو به موقع برسم به 9. تقریبا میتونم بگم هیچی نمیفهمیدم. از ساعت 4:30 دقیقه صبح بود بیدار بودم، یکشنبه چهارشنبه. بد ماجرا وقتی بود که شب قبل هم مجبور بودم بیدار بمونم که یه افسر یه ورقه رو از من تحویل بگیره و امضا کنه. میتونم بگم هر روز از خستگی میخواستم بالا بیارم. دیگه داشت حالم به هم میخورد. همیشه که یکم ذهنم آروم می گرفت یاد تهوع سارتر میوفتادم: "رگ های دستم شبیه کرم به نظرم میان". من حتی از سارتر هم پیش رفته بودم بعضی روزها که بیشتر از 48 ساعت نمیخوابیدم دچار توهم دیداری میشدم و تکون خوردنشون رو هم میدیدم. بعد شور و شوق جلسه اول، دیگه نمیومدم که چیزی یاد بگیرم فقط میومدم کلاس که با بقیه صحبت کنم. راستش رو بخوای برای صحبت زیادی خسته و بی حوصله بودم. میدونی کنجکاویشون برام جذاب بود. یه حس خوبی رو توم زنده میکرد در معرض توجه بودن و بی تفاوت نشون دادن خودم یکی از لذت هامه. میدونی همین که به محض ورود نگاهم میکردن اون حس ارضا میشد و دوباره خستگی. پوتین پام بود یه شلوار جین و یه تیشرت چروک با کوله ای که تقریبا از نصفمم بزرگتر بود. پر از لباس نظامی بود. توی کوله جایی برای کتاب نبود ولی یه جوری میچاپوندمشون. میشستم یه کنار و تمام تلاشم رو میکردم که صحبت کنم ولی خب خسته تر از این حرفا بودم پس کتابم رو در می آوردم و عکس هاش رو نگاه میکردم. حتی بعضی وقتا تشخیص ماهیت یک عکس برام سخت میشد. استاد میومد، درس میداد هر جلسه حس میکردم بیشتر بدتر میشم توی زبان. داشتم تلاش می کردم که خودمو برسونم به شرایطی که بتونم آیلتسمو بگیرم ولی بعد از جلسه اول بیخیال شدم و فقط میومدم چون نمیدونستم باید چه کار کنم.

از کلاس زدم بیرون. ساعت مچیم رو همش چک می کردم. باید تا قبل نه دم دژبانی باشم. یعنی قبل از 8:45. وسط اتوبان توی سرما لخت شم، کامل لباس نظامی بپوشم و در نهایت بازررسی بدنی بشم و کارت تردد چک بشه و برم تو. تا الان دو بار اضافه خوردم سر دیر اومدنم. آسایشگاه بوی تعفن میداد. بوی عصبانیت، خشم و عقده. شاید تنها چیزی که بهترش میکرد بوی عرق بود. هیچکس حوصله نداشت. انگار خدمت زیادی مردشون کرده بود. خوابیدن توی یه سوله با شصت نفر ادم؛ ببخشید زندگی با شصت نفر آدم حس عجیبی داشت. حداقل برای من غریب بود دیدن خوابیدن، ناله کردن، خندیدن، گریه کردن، حرف زدن و بودن همیشگی اینهمه آدم در یک فضای بسته. تجربه ای بیگانه بود، برای من، بیگانه از تر مورسو. قبل از خاموشی، توی شلوغی و هرج مرج، زیر نور مهتابی و صدای شاخه درختا توی باد شدید زمستون، توی صدای ظرف شستن سربازای سلف، می خوابیدم. میمردم. 4:30 روشنی بود. سعی میکردم زبان بخونم. ظرف میشستم، صبحانه آماده میکردم، ظرف میشستم، نظافت میکردم. کتابم رو باز میکردم. تصاویر رو میتونستم تشخیص بدم. دختری مو طلایی با دندون های سفید یه دست که داشت با لبخند توی کتابخانه به عکس های یک کتاب نگاه می کرد. یک آدم بود. صدا میشدیم برای جابه جایی وسایل. میرفتیم نماز، نهار میگرفتیم، ظرف ها رو میشستیم. آسایشگاه، نهار، عوض کردن لباس، دوش، کتاب. پسری سیاه پوست با موهایی بافته شده، تقریبا 22 ساله، خندان، پشت لب تاپ، به عکس های توی لب تاپ خیره شده بود. یک آدم بود. شام، تحویل پست نگهبانی، بیداری توی شب، توهمات شنیداری و دیداری در اثر بی خوابی، شنیدن صدای تنهایی، نزدیک شدن افکارت. ساعت 3 نصف شب توی زمستون، افکاری میان سمتت که ضمیر ناخوآگاهت سالها بود ازت در مقابلشون محافظت میکرد. صبح میشه. نظافت، شستن ظرف ها، صبحانه شستن ظرف ها، کتاب، پویا نمایی نامفهومی از تصاویر، جابه جایی وسایل، نماز، گرفتن نهار، شستن ظرف ها، آسایشگاه، نهار، دوش، کلاس زبان.

ساعت 12 شب بود. یکی خود زنی کرده بود. سرویس بهداشتی خونی بود. از من بپرسی، سرخ شده بود. خون بود.

- بچه ها می گفتن خوب زده، حداقل یه ماه استعلاجی داره و اگه بخواهد بعدش بهش معافیت روان میدن. یک ماه قبل یکی عمیق زد، خب بعضی موقع ها بدشانسیه دیگه. ولی انگاری راسته که میگن "زندگی از وسط مرگ میگذره". 21 ماه خدمته. نمیدونم قبل خدمت هم انقدر آدم فلسفی بوده یا نه. من؟ نمیدونم. نمیتونم مرز واقعیت و خیال رو تشخیص بدم. فردا خبری نیست. نمیتونم بگم خواب بوده یا نه. ولی خب دیشب خوابیدم تقریبا و این خوبه.

آیلتسزندگیمرگچیزی در میان همه چیز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید