ویرگول
ورودثبت نام
as _
as _
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

آیلتس: زندگی از میان مرگ می گذرد 2

ساعت نمیدونم چنده. همه جا تاریکه. هنوز وقت لازم دارم نفسم سر جاش بیاد. یکی از اون سنگین هاش بود. از اونهایی که شاید یه نصفه ورق زاناکس میتونست برای ادامه دادن خوابت کمکت کنه. شروع شد. بدون هیچ مقدمه ای. از دل تاریکترین نقطه وجودت شروع میشه. دلیلش؟ دیگه اهمیت نداره. همه چیز و هیچ چیز. میدونستم نه قراره دوباره بخوابم نه قراره بفهمم دلیلش چی بوده. واکنش بدنت به افکار و احساساتت متفاوت میتونه باشه. تپش قلب، گرمی/سردی پوستت، به شماره افتادن نفست، سنگینی قفسه سینه، سنگینی پاها، سوزش پشتت یا حس خورده شدن. امشب آخری بود. حس عجیبه آغشته به ترس و وحشته. تجربه آدم ها میتونه متفاوت باشه. تقریبا برام جذاب نیست که وحشت های جدید کشف کنم. مال من؟ از نوک انگشت های دست شروع میشه. اول نوعی بی حسی توام با سوزن سوزن شدن. تضاد شروع میشه. فقدان حس با وجود حس کردن. بعد شروع به خورده شدن میکنی. چه جوری؟ مکنده ای رو در نظر بگیرید. کوچک به اندازه سوزن. نوک هر انگشت شروع به مکیده شدن به داخل می کنن. سیاه چاله ای غریب از همه افکار و مشکلات حل نشده روحی. از همه نواقص و زخم هایی که طبیعت و جامعه روی روحت گذاشته. چیزی غریب و بیگانه. کاملا بدوی و بی منطق. تنها نماد تمدنش وجود پیوستگی خاصی در رفتار بی رحمانشه. چند میلیمتر بر ثانیه. افزایش خطی سرعت. کمتر از دو دقیقه وقت لازم داره تا به قفسه سینه ات برسه. میدونی داری خورده میشی. تاریکی شب اون چیزی نیست که بخواهی توی این شرایط. توی تاریکی سرعتش بیشتر میشه. از تابعی خطی به تابعی نمایی تغییر ماهیت میده. وقتی به نزدیکی گردنت میرسه، شروع میکنی به غرق شدن در آبی مکنده. چه چیزی لذت بخش تر از نفس کشیدن. نفس از گلویت پایین نمی رود. پایینی وجود ندارد. چند ثانیه قبل مکیده شده در کثافتی که اسمش رو گذاشتن حمله پنیک. میخواهی رها بشی. میدونی که رها میکنه. عین همیشه. و عین همیشه شک میکنی که شاید اینبار بیخیال نشه. یادم نمیاد کی شروع شد. فقط با هیجان و تپش قلب بیدار شدم. احساس خفگی، تپش قلب، خورده شدن، عرق سرد، هجوم خاطراتی که به عنوان مهم ترین عارضه جانبی همه امشب بود. این یکی خیلی سنگین بود. کدوم تروما تا اینجا کشوندتش. امیدوارم تا یک ماه دیگه سراغم نیاد. برای همین یه بارش چند شب باید بی خوابی پس بدم.

بیرون برف میاد. پوتین هام رو پام میکنم. میرم دم در پیش نگهبان شب. داره سیگار میکشه.

-سیگار میخوای؟

شاید دودش بتونه کمی حالم رو سرجاش بیاره. الان فقط به یه دوش آب گرم احتیاج دارم بعد اون همه عرق سرد ولی خب. اولین پک رو که میزنم یادم میاد، دوباره یادش میوفتم. انتظار ترشح دوپامین دارم، انتظار معجزه از این مسیح سوزان. چیزی گیرم نمیاد. صدای برف حس بیگانه ای رو درونم زنده میکنه. بیشتر از 30 سانت برف اومده و حتی بیشتر هم داره میشه. افسر سر میاید. حتی به خودمون زحمت ندادیم سیگارهامون رو قایم کنیم. برگه ای را امضا کرد، به دور از دشمنی همیشگی، بدون کلامی، پاکتی سیگار را سخاومتندانه داد و رفت. دست هایم هنوز رعشه دارند. نگهبان نگاهی سرسری به دست هایم می کند. نگاهی خالی از همه چیز. با اینکه نگاهش کمتر از یک ثانیه طول کشید ولی گرمای نگاهش رو روی صورتم حس میکنم. سیگارم تمام میشود. نگاهم می کند و به نشانه منفی سری تکان میدهم. آسایشگاه تقریبا بالاترین نقطه پادگان است. کل پادگان زیر پاهامون توی برف فرو رفته. فکر کردم شاید روزی دلم برای این صحنه تنگ شود. ولی الان احتیاج به این افکار نداشتم. احتیاج به کلمات مصوت داشتم، چیزی خارج از ذهنم. به خودم فشار آوردم که حرفی بزنم. نتونستم. نمیدونم سنگینی فضا بود یا تاثیر حمله. نمیتونستم حرفی بزنم. چینش حروف با هدف ساخت کلمات و ایجاد ساختار پیچیده ای مانند یک جمله و در نهایت تبدیلش به ماهیتی واقعی مانند اصوات معنا دار برایم غیرممکن بود. اصراری هم برای انجامش نکردم. خاموش شدم. دست هام رو بردم توی جیبم. شاید گرما از لرزششون جلوگیری کنه.

-خوبی؟

سری تکان دادم. برگشتم توی آسایشگاه. نشستم روی صندلی جلوی در. جایی که افسر سر برای امضا کاغذهاش مینشیند. شروع به کند و کاو کردم. شروع به گشتن محل تولد موجودی که اینطور باعث پریشانی ام شده بود. اتفاقی تلخ که فقط ناخودآگاهم پناهی بهش داده بود تا از هردویمان محافظت کند. چیزی جز کثافت های همیشگی طبقه بندی شده پیدا نکرده ام. چیزهایی که سال ها برای جمع آوری، تحلیل، منطقی سازی، چارچوب بندی، مرزبندی و در نهایت مهارشون وقت گذاشته بودم. وقتی بهشون نگاه میکنم تکه ای های از خودم را میبینیم. خرده آینه هایی که هر کدومون فقط بخشی از من رو نشون میدن. فطرت و سرشتم را، افکار و عقایدم را، ذات وجودم را، کودکی و نوجوان ام را، زخم های روحی مورثی و جهش یافته ام را. چیزی جز پلیدی و تاریکی نمیبینیم. خسته میشوم. همشان مهار شده اند. بی خطرن. احتیاج به کنکاشی عمیق هست. من اهلش نیستم. شجاعت رو در رویی با موجودی رو ندارم که تنها با اعلام حضورش اینجوری آشفته شدم. شاید شبی دیگه. شاید توی یه روز آفتابی این کار رو کردم. تقریبا همه کسایی که حمله پنیک رو تجربه رو می کنند معتقدند که نزدیکترین تجربه به مرگ توی کل زندگیشون تا اون لحظه براشون اتفاق افتاده. همه هنوز خوابن. غرق در افکارم شدم.

بی خوابیزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید