ویرگول
ورودثبت نام
as _
as _
as _
as _
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

حفره...

صورتش هراسان، رنگ پریده و عرق کرده بود. مردمک چمش میدوید. سرخ بود، خیس شده. هوا مرطوب و سرد و خنگ بود. نفر اخر بودم داشتم نگاه می کردم. خودمون رو. ادما رو. توی خلسه اروم خودم بودم از اونایی که به همه چیز فکر میکنی ولی با سرعت آروم. داشتم بچه ها رو از پشت نگاه می کردم. یکی تا دو ماه دیگه میره سوییس، اون یکی ویزای استرالیاش اومده، یکی سال اول پزشکیشه توی ۳۰ سالگی. دو تا از بچه ها هم دارن میرن آلمان. بوی زیتون توی هوای بارون زده رو دوست دارم. نگاهش رو دیدم. مضطرب بود. مضطرب ترین لحظه اون روز. از من رد شد. یه دختر بود یا یک زن. نمیدونم. یه قطره درشت بود اشکش. از اونا که توی چشمت پرمیشه از درد زیاد. از اونا که انقدر سریعه که وقت نمیکنه دونه دونه بیاد فقط یکی یا دوتا درشت. از اونا که دردش میکشه و باید اروم باشی. چرا باید اروم باشی چون شوکه ای و واکنش هات توی لحظه غیر طبیعی خواهند بود پس بهتره که ابرازشون نکنی.

قفسه سینه حسین رو دیدم. تلاشی بی امان برای اکسیژن. لرزش دستش رو دیدم. واکنشی بی محبا برای نجاتش. شل شدن پاهایش رو دیدم. ضعفی معصومانه برای طلب یاری از دیگران. خلا رو به درون ریه هاش می فرستاد. می دیدم که دم و باز دمش کاری نمی کند. دستش رو گرفتم. انگشتانم رو در لای انگشتانش گزاشتم و سفت دستش رو فشار دادم. آرام با خودم کشیدمش. صورتش به پشت بود وقتی داشتیم راه می رفتیم. جانش کشیده میشد روی زمین وقتی با خودم می کشیدمش. عقب را نگاه کردم. می خندیدند.

-بفرما آبجی. امتحان کن.

صدای بازار برای من خلاصه در این جمله بود. بچه ها می خندیدند. از یک پیرزن داشتند خرید می کردند. آلوی جنگلی، رب بهار نارنج، سبزیجات خشک شده محلی و چیزای دیگه. داشت نگاهم می کرد. ترسیده بود، خجالت زده،‌ هیجان داشت. صورتش پف کرده بود. چشمانش سرخ بود. همه چیز داشت اتفاق می افتاد. بچه ها چانه میزدند و چیزای مختلفی رو امتحان می کردند. عین بادکنک شده بود. سبک. باد جابه جاش می کرد. دستش رو گرفتم. برگشتیم. بچه ها مشغول آماده کردن ناهار بودند. روی میز الکل بود. با حسین چشم توی چشم نشدم. نمیدونم چرا ولی ازش خجالت می کشیدم. ناهار که تمام شد حسین خوابید. فردا صبح که بیدار شد دیگه با من حرف نزد. داشت برای بقیه نقش بازی می کرد ولی از من انگار خجالت می کشید یا عصبانی بود. عصبانی از دیدنش توی اون لحظه.

صدای بارون رو دوست دارم شبیه صدای کسی است که دوستش داری وقتی به اسم صدایت میزند. آخرین بار این جمع است. رفته بودم هم قدم بزنم هم یه سری خرت و پرت بخرم برای شام. وقتی برگشتم دیدم حسین روی کاناپه دراز کشیده. نگاهش به سقف بود. داشتم شام رو آماده می کردم. بچه ها زیاده روی کرده بودند. همشون خوابیده بودند.

-خوشحال بود.

حسین بود. سری تکان دادم. به برنج نمک زدم و رفتم سراغ گوشت ها.

-سیگار می کشی؟

سیگارش رو روشن کرد. رفتم پیشش. دنبال کردن صحبتش برایم سخت بود. فقط حوصله نداشتم همین. وقتی حرفایش تمام شد رفتم سراغ کار خودم. سیخ زدن گوشت ها که تموم شد دیدم اونم خوابیده. همه چیز اماده بود. رفتم دراز کشیدم. ساعت ۳ بود. پنجره اتاق رو باز گذاشتم. صدای بارون می اومد. بوی بارون. پا شدم چایی گذاشتم. رفتم دراز کشیدم. با صدای بچه ها بیدار شدم. گوشت ها روی منقل بود. بوی برنج می اومد. چایی داشتند می خوردند. حسین نبود. تا منو دیدن خندشون گرفت. محمد حسین با سر فرش رو بهم نشون داد.

-بندازید فرشو توی حموم خودش بشوره.

ساعت ۸ زدیم بیرون. شهر رو گشتیم. بستنی خوردیم. برگشتیم. میز دوباره چیده شد. داشتم گوشیمو چک می کردم. وسط کار بچه ها منفجر شدند از خنده. برگشتم ببینم چه خبره که دیدم حسین داره گریه می کنه. برگشته بود منو نگاه می کرد. کاری از دستم برنمی اومد. رفتم بلندش کنم ببرمش روی تخت که دراز بکشه. دستم رو پس زد. رفتم توی بالکن نشستم. بارون می اومد. روی صندلی یه چرت زدم. برگشتم. همه شون خوابیده بودند. منم رفتم بخوابم. نصف شب بیدارم کرد. وقتی صحبت می کرد فقط سر تکان میدادم. ساعت ۶ دوباره خوابیدم.

باید زودتر بر میگشتم. بیدار که شدم دوش گرفتم بچه ها قبل جنگل رفتن منو راهی کردن. وقتی حسین رو بغل کردم دوست داشتم کاری برایش بکنم ولی نمیشد. باید راهش را پیدا کند. شاید یک عمر پر کردن یه حفره توی قلبت وقت بگیره.

بچه‌هاحفرهمنو
۱
۰
as _
as _
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید