ویرگول
ورودثبت نام
as _
as _
خواندن ۲ دقیقه·۳ ساعت پیش

پشت سیاهی های دنیامان سیاهی بود

لیوان بعدی قرص های حل شده در سم

باور کن از هیچ دیگر نمی ترسم

+ بیداری؟

(۲۸ شهریور- ۵ صبح)

توی خونه دارم راه میرم، چراغ ها روشنن. تقریبا یک متر دورتر از بدنم هستم. می تونم خودمو از بیرون ببینم. از خود بیگانگی از محیط. فکر کنم تجربه کرده باشی. وجود خارجی جسمت رو تایید می کنی ولی پیوستگی خودت با این جسم رو نه. به هر چیزی چنگ میندازی که ثابت کنی به یک جسم تعلق داری. پا برهنه به روی زمین راه میری،‌دستت رو روی سطوح مختلف میکشی، ضربه ای به بدنت وارد میکنی که شاید درد بتونه کاری کنه. شاید پیام های یک دوست هم بتونه کاری بکنه.

و عشق یک بیماری بدخیم روحی بود.

دوباره چکت میکنم. جوابی ندادی. تقریبا ۲۰ دقیقه است که گذشته. میتونم بگم که نفسم بالا نمی اومد. هیچ کاریش نمیتونستم بکنم. هیچکاری نمیتونستی بکنی. یه چیزی پوشیدم. رفتم. هوای تازه، آدم ها، خیابان ها، کوچه ها، زندگی،‌ خنکای دم صبح، هیچ کدوم کاری نکردن. خسته شدم. برگشتم خونه.

شب ها دراکولای غمگینی که من بودم

دراز کشیدم. عرق سرد، افکار مالیخولیایی، تپش قلب، تنگی نفس، یادت، همه چیز. دراز کشیدم. بهترینم رو انجام دادم. اتفاق افتاد. ۱۰ صبح. نوبت گرفتم. ۱۲ صبح. منتظر ویزیت بودم. ۱۳:۴۵ روتین دارویی شش ماه آینده ام مشخص شد. جلسات ماهانه تنظیم شد. ساعت ۳ بعد از ظهر، کیسه ای قرص روی کابینت آشپزخانه. آرام شدم. نیمه عمر ۱۲ ساعته شروع شد. سرتونین و دوپامین جایگزین آمدند. خاطراتمان؟ هستند. رنچ می دهند؟ اره. نفسم را بند می آورند؟ نمیدانم. پیغام های عصبی راحت تر انتقال پیدا می کنند. توی چیزی گیر نمی افتم.

دل خسته از گنجشک ها و حوض نقاشی.

شب است. ماه کامل است. اتاقی که توش خوابیدم روشن است. می توان همه چیز را به وضوح ببینم. می توانم خودمان رو ببینم. قرص ها اجازه تداخل نمی دهند. حالم خراب نمی شود. می توانم بدون درد به تماشای خودمان در تنهایی شب بشینم. می توانم ببینم. لیوان آبم، پر زیر تخت کنار دستم هست. همان که باهاش چای خوردی. دستانت لمسش کرده اند. لبانت لمسش کرده اند. نگاهش کردی. نگاهم میکنی. در تاریکی می خندی. ذوق داری. خوش حالی. خوشحالی؟

تنهایی در جمع، در تنهای در تنهایی

فکر می کنم حالا حالاها دونده مشتاقی بمانم. ۳۱ شهریور است. بیدار شدم. همه خواب هستند. فاصله ام از ادم ها شروع شده است. یک دوست هست که عین کنه بهم چسبیده. هر حرفی زدم که برود. فحش می دهد. سر به سرم میزارد. باهام حرف می زند.همه تلاشی می کند. دیشب نگران بود که شاید به اندازه نگرانم نباشد. انسان است دیگر. گاهی احمق می شود. صبح هست. صدای کیبورد توی سکوت صبح می پیچد. دارم میبینمت.

نمی دانم حالت چطور است

چیزی خوردی؟

دلت درد نمی کنه؟

آدم ها اذیتت نمی کنن؟

پسره چی؟ اون اذیتت نمیکنه توی تنهایی؟

به اندازه قربون صدقه ات میره یا بی تربیته؟

دعواش کنم؟

چکار کنم،‌ هری چی تو بگی، هر چی تو بخواهی پیشی.

نگرانتم. از اعماق وجودم نگرانم. خوبی؟



منتو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید