هستیا
هستیا
خواندن ۱ دقیقه·۱۳ روز پیش

آخرین ستاره (2)

وقتی آخرین ستاره در حال سوختن است ، در کنارم بایست ...

با هم از این ستاره فرار میکنیم ، فقط کافیست دستانم را بگیری !

ماه غمگین من میشوی و من خورشید سوزات ،

ماه و خورشیدی که هرگز در کنار هم قرار نمیگیرند ...

در هر دنیایی که باشی، هر کجای زمین و آسمان ؛

پیدایت میکنم و دوباره چشمانت را می پرستم ...

دوباره عطر تنت را به جان میکشم، ماه غمگین من، مرا بنگر ؛

شاید این آخرین دیدار باشد ...

عاشقانه می‌بوسمت ماه محبوبم، گرمای شدید خورشید را زیر پوستت حس کن ...

حرارت غیر قابل وصفی که مانند خون در رگ هایت میپیچد از عشق خورشید است.

قلم برگزیدم، شعر را از من گرفتند ...

کاغذ برگزیدم، هنر را از من گرفتند ...

تار برگزیدم و نوا را از من گرفتند ...

عشق را برگزیدم، به تو پناه آوردم، تو را هم از من گرفتند؛

حال هیچ شده ام، من بی شعر و هنر و نوا، من بی تو ...

مرا هیچ کرده اند و قضاوت میکنند، میبینی ماه من ؟ ((;🖤


))؛💙
))؛💙

پ.ن : من و دوباره دل نوشته کاراکتر، امیدوارم خوشتون بیاد، گفتم یه رمان جدید شروع کردم دیگه ؟

از همونه 😁.

چند وقت پیش تقریبا سه ما پیش پی رنگشو نوشته بودم و دومین پستم تو ویرگول یه مختصر ازش بود

ولی الان کامل شده و ایناهاشش 🙃

دل نوشته
نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید