چشم هایش را باز میکند ، سپیده صبح هنوز نمایان نشده است
هوا مه گرفته است و قطرات باران به پنجره میخورد ...
پتویش را دورش محکم تر میکند و به خود میلرزد ، سردی هوا در اتاق میدود ...
به ساعت چوبی و قدیمی روی میز نگاه میکند ، ساعت چهار ، پنج دقیقه صبح است ...
راست میگفتند پیری بی خوابی می آورد ، پتو را کنار میزند و سعی میکند روی پاهای ظریفش بایستد ، به سمت آیینه قدم برمیدارد
خودش را در آیینه روی دیوار میبیند ، چشمانی گود افتاده ، پوستی چروک و موهایی که کاملا سفید شده است ...
لبخندی میزند ، شانه پلاستیکی کوچکش را به گیسوان سفیدش میکشد ...
بالا پوش کهنه و غبار گرفته اش را دور بازوانش میپیچد ، در کلبه با صدای جیرجیر باز میشود ...
باد سرد به همراه قطران نم نم و ریز باران صورتش میخورد دستانش را در هم قفل میکند ، این باد نه برایش اذیتت کننده بود و نه آزارش میداد
این باد بوی هزاران خاطره را میآورد ، بادی که امواج دریا را سرکش میکرد و ابر هارا حرکت میداد ...
قدم میزند ، به سمت دریا ، از کلبه کوچکش دور میشود ....
قدم زنان به سوی ساحل میرود ، جاده خاکی و خلوت است ، هنوز کسی نیامده ، نه گردشگر ها و نه آدمهای محلی ....
وقتی به ساحل میرسد دریای آرام در تلاتم میشود ، گویی موج ها میخواهند در برابر زیبایی چشمان آسمانی اش تعظیم کنند
صدف ها از شوق روی شن های خیس با دامن هایی گلی میرقصند ...
صندلی چوبی اش هنوز آنجاست ، کسی به آن دست نمیزند ، همه میدانند آن صندلی قدیمی مال بی بی است ...
دوباره روی آن صندلی مینشیند ، چشمانش را میبندد ، امواج آرام به پایش میخورد ...
بی بی هنوز هم زیبا بود ، مانند روز های جوانی اش که با موهای قهوه ای و صورت صافش در ساحل میدوید ...
هنوز هم لبخند میزد مثل وقتی که موج ها از دستانش بوسه میگرفتند ....
بی بی هنوز هم آن دختر شاد و سرزنده دریا بود ، فقط پیچ و خم روز گار دستان ظریفش را خراب کرده ...
درد هایش پوست زیبایش را چروک انداخته و موهایش در شتاب زمانه سفید شده ....
حالا بی بی از دختر دریا ، پیرزن مهربان کلبه جنگلی شده ! ...
چشمان آبی و دلربایش را میبندد ، بی بی میخواهد برای همیشه بخوابد ...
خورشید غروب میکند ، دختر بچه کوچکی که گل های آلاله به موهایش زده به دست سرد بی بی میزند و آرام میگوید :« بی بی ! بیبی! ....)): 🖤💜