- این چیه ؟ ...
دست کوچکش را کف دستم میکشد ...
+ این زخم یه داستان طولانی داره ، میخوای گوش کنی؟ .»
شاید خسته بشی ولی من میگم برات ، از در اومد ، چشماش مثل کاسه خون شده بود. دردش مشخص بود ...
به سمت آشپز خونه رفت ، چاقوی قرمزی از طبقه ها برداشت
بلندش کرد تا به خودش بزنه ، دویدم سمتش و دستش رو گرفتم
ولی زورش بیشتر از من بود و دستش رو کشید ، ایندفعه لبه چاقو رو گرفتم ....
خون از دستم میچکید ، چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد ولی چاقو رو ول کرد ، چاقو رو انداختم ولی جای زخم عمیقش موند ....
ولی جای زخمی که روی قلب اون موند عمیق تر بود ...
دردی که روی قلبش موند خیلی بدتره ، و نکته جالب اینه که اون درد هیچوقت از چشماش نرفت ...
- خیلی درد داشته ، نه ؟ ...
+ چرا میپرسی ؟ ...
- چون آنقدر براش سخت بوده که میخواسته تمومش کنه ، با این که میدونستم بهای این کار زندگیشه ....
دستی به سرش میکشم و میگویم :« شاید ، ولی یکی باید بهش میگفت که مرگ پایان همه چیز نیست ، با مرگ تموم نمیشه ،
هیچ چیز ارزش زندگیشو نداره ....» 🖤
پ.ن : تسکینی برای همه آدمهایی که باید بدونن از اونا فقط یه دونه روی زمین هست ، شما فوق العاده و قوی هستید و دردی که تحمل میکنید بلاخره تموم میشه
پس حتی اگه کسی دوستون نداشت ، عاشق خودتون باشید ...
قشنگی تو وقتی نور امید بهت میتابه