هستیا
هستیا
خواندن ۱ دقیقه·۲۳ روز پیش

عاشقانه می‌بوسمت....

عاشقانه، جوری که تمام خونت را بمکم ؛
دستش می‌لرزد و سرد شده، وحشت وصف ناپذیری در چشمانش موج میزند ...
دستش را میفشارم، محکم تر از همیشه، صدای خرد شدن انگشت هایش را احساس میکنم.
ناله خفیفی میکند ولی از ترس خفه شده است؛
رد خون روی دندان هایم را به رخش میکشم، دستش را رها میکنم و با لحنی آزاد فریاد میزنم :« برو، بدو ... شکار باید فرار کنه ! »
از جایش تکان نمی‌خورد، انگار یخ زده است ؛
ناخن هایم را در پوست تنش فرو میکنم و میگویم :« داری خستم می‌کنی ! بهت میگم‌فرار کن ....»
اشک هایش جاری میشود، از آن ابهت مردانه اش پسر بچه کوچک و گریان مانده.
بلند میشود، می‌دود، با تمام توان می‌دود ؛
جوری که ضربان قلبش را می‌شنوم ....
گام های بلند و پر از فریاد، به انتهای جنگل بی انتها میرود !
پشتش میرود و دستم را دور شانه هایش می اندازم؛
بوسه عمیقی‌بر گردنش میزنم، دندان های نیش بلند در گوشتش فرو میرود.
خونش شیرین است، مزه اش را می پسندم !
قطرات آخر خونش هم تمام می‌شود، ضربان وحشیانه قلبش قطع میشود.
کنارش زانو میزنم، دستم را لای موهایش می برم و با خنده میگویم :« خیانت ؟ به من ؟ فکر احمقانه ای بود ...»
موهایش با پوست سرس کنده میشود، تا چند روز ...
نه ! تا چند دقیقه دیگر از جسدش چیزی نمی‌ماند، گرگ ها گوشت بی خون میپسندند ؟

🖤(:
🖤(:



،🖤❌):
،🖤❌):




❌❌ دیدید ! گفتم می‌خوام بزنم تو سبک تخصصیم😎

متنش کوتاه بود ولی من دوست 😂

مآخه

ومپایر ؟ منتظر بعدی ها هم باشید، کم‌ نیست🙃




عاشقانه
نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید