هستیا
هستیا
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

Can you hear my heart)):🖤

داری میشنوی؟
صدای منُ که دارم بهت اعتراف میکنم؟؟
صدای تپش قلب منُ می‌شنوی؟
مثل قطرات بارون که میخوره به پنجره،‌ قلبم از حضور تو خیس میشه...
شاید ندونی ولی الان بهت نیاز دارم، همیشه بهت نیاز داشتم؛
رو حرفم موندم که فراموشت کنم و تورو از ذهنم پاک کنم،ولی بازم دارم ازت حرف میزنم...
باید به من زمان بدی،من بی عیب و نقص نیستم!
ولی دارم سعی میکنم، کاملا از ذهنم پاکت کنم...
اگه بخوام همه چیو از نو شروع کنم خیلی دیره؛ ولی وقتی به گذشته نگاه میکنم هنوزم تو اغوشمی...
میدونم)):
فکر نمیکنم بتونم از ذهنم پاکت کنم،چون خاطرات انقدر قوی بودن که منو از پا بندازن.
ولی بازم تلاشمُ میکنم، می‌دونی که نمیتونم دست بکشم؛
اینکه دیگه عاشق نباشی، از اینکه عاشق باشی خیلی سخت تره
مجبورم میکنی زنده بشم و باز بمیرم، با اینکه می‌دونی من بدون تو زنده نیستم؛
فراموشم نکن ، اینو قول بده ...
وسط این شب تابستونی بارون شدیدی گرفته و خاطرات دوباره مثه بارون تو یادم میریزه،تو یه چتر لازمت میشه...
مثل همیشه همینقدر از پشت پنجره نگرانتم، فکرشو نمی‌کردی ولی اره ...
نور ماشینایی رو میبینم که با عجله به سمت مقصدشون میرن،
هرچند تو میدونی مقصد من کجاست.
حتی اگه چیزی نپرسی؛
وجودت که همیشه و همه جا با من بود حالا شده یه چیز گنگ و مبهمو همین اشکمُ در میاره ...
هنوز تو گذشته موندم، چونکه قلب سنگینی دارم خداحافظی آخرم با قدم های خسته اس.
اگه نمیتونم همه چیزو مثل قبل کنم، میدونم تنها راهش قبول حقیقته...
اما اینجا وایسادم، هنوز اینجا وایسادم، قول دادی ترکم نکنی، ولی ببین من الان اینجا بدون تو وایسادم! باورت میشه؟ بدون تو ...
کسی نیست برام چتر بگیره؛
می‌دونستی تو تنها کسی هستی که این کارو میکرد ؟
ترکم نکن
منو ...


تاریکی فقط یه بازیه ...)):
تاریکی فقط یه بازیه ...)):

و.


پ.ن : کرم درونیم داره میگه کهههه

یه داستان کوتاه پارتی شروع کنم در صورتی که تایپ مرحله آخر رمانم مونده ...

یعنی ببینید من چقدر خلم که قبلی تموم نشده دارم بعدی رو شروع میکنم.

البته خیلی طول می‌کشه، در هر صورت دیگه دارم مینویسمش دیگه، بذارمش ویرگول ؟؟












داستان کوتاه
نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید