Ayoub
Ayoub
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

پیرمرد و هدیه ی طوفان


صبح خروس خوان جماعت ماهی گیر

مهیای ورود به اقیانوس

از ساحل زیبای جزیره ی محلِ زندگیشان

میشدند .

لباس های گرم و تور ماهیگیری ، کوله ی از لوازم با محتویات ضروری و از جمله فلاکس (فلاسک)

کوچکی حاوی قهوه

جزء وسایل همیشه همراهشان بود

که به دوش می کشیدند

پیرمرد سرش را از زیر لحاف بیرون آورد

و به پهلو

روی تختش به سمتِ پنجره ی چوبی

کلبه اش چرخید

به گونه ای که قرچ و قروچ فنر های تخت قدیمی

فضای اتاق را آکنده کرد،

با نا امیدی آغشته به کور سوی امیدی

نگاهش را روانه ی مسافران و کاسبان دریا کرد

دیگر نه توان قبل را داشت و نه

حوصله ی بی جهت خوشبین بودن را

خصوصاً اینکه

یک هفته ای میشد

نتوانسته بود

روزی خود را از اقیانوس

بستاند

انگار که اقیانوس با تمام عظمت

و فراوانی اش

بر او قهر

و تمام نعماتش را از او دریغ کرده بود

بهر حال کمی کنار شومینه

خودش را گرم

و سپس

با حالی نزار وسایلش را

جمع کرد

یک فنجان شیر داغ و مقداری نان خشک را

بعنوان صبحانه میل کرد

تنها چیزی که در بساط داشت

و تمام قدرت و توانش را جمع کرد

که فقط راهی شود

با عزمی نچندان راسخ

در باز کرد و

نسیم سردی برای خوشامدگویی

بدنش را لرزاند

ولی پا پس نکشید و بیرون رفت

گرمای ضعیف خورشیدِ در حال طلوع

با سردی هوای پائیزی ، درهم آغشته

انگار که خود روز هم در روانه کردن او

دچار تردید بود

پیرمرد کنار ساحل ،

چادر برزنتی سوراخ سوراخ مندرس روی قایقش را

از ترس پاره نشدن به آرامی

کنار زد

قایق را به سختی به آب انداخت و سوار شد

سائر صیادان بقدری جلو رفته

که از دید چشمان کم فروغ پیرمرد

پنهان

شده بودند

راهش را در دل اقیانوس

ادامه داد و برای اینکه

مورد تمسخر بقیه ی هم کیشانش

قرار نگیرد

به سمت دیگری از خلیج رفت

بله همانطور که از شواهد پیدا بود

هیچ چیزی

در تورش به دام نیافتاد

حتی یک ماهی یا

یک خرچنگ ناقابل..!!!

با اینکه پاسی از روز سپری شده بود

پیرمرد خسته و نا امید

کف قایق دراز کشید

و گوشه ای از چادر برزنتی را

روی خود کشید

غرق تماشای آسمان و مرغان دریایی

انگار که قایق قدیمی اش

گهواره ای شده بود

بر امواج اقیانوس

و لالائی مرگ را برایش زمزمه میکرد

خوابش برد یا نبرد نمی دانم

فقط وقتی چشمانش را گشود

گمان کرد قایق زیر و رو شده

و اقیانوس به آسمان رفته است

نه

ابرهای سیاه ، سهمگین و عظیم بر بالای سرش

میخواست که چشمانش را

از حدقه بیرون بیاندازد

از جایش پرید

و بر خود لرزید

چراکه قایق تلوتلو زنان راهش را

به بیرون از خلیج گشوده بود

وسط اقیانوس و به دور از هر خشکی

و جنبنده ای

پیرمرد آماده ی غزل خداحافظی

با دنیائی شد که

روزگاری را در آن سپری کرده بود

چه زود همه چیز تمام شد ؟!

و انگار کل زندگی اش داستان

یک خطیی بود که قبل از شروع شدن

به پایان رسیده است ،

طوفتن

خیلی سریع از راه رسید

و پیرمرد که برای خود در برابر عظمت آسمان ، اقیانوس ،

امواج هولناک

و طوفان

چاره ای نمی دید

خودش را کف قایق

و زیر چادر پنهان کرد

تکان های سخت او را چنان به بدنه قایق چسبانده بود

که جاذبه ی خورشید زمین را

ساعاتی گذشت

هرچند که پیرمرد

همان لحظات اول

بی هوش شده بود

انگار که خودش هم مشتاق بود

مشتاق عرضه کردن روح و جسمش

به عالم بیکران ماوراء ،

مشتاق پرکشیدن روح خسته اش به جاودانگی

و ابدیت !!

مشتاق هم آغوشی با ملایکی که

فقط در کتابهای مقدس

و داستان های مذهبی

وصفشان را شنیده بود

و البته گاهی در حالت خلصه

صدای بال هایشان را

مشتاق دیدار همسرش

که در جوانی زنی زیبا بود و

در زمان قبل از مرگش

رفیقی شفیق

مشتاق دیدار پدر و مادرش

و نوازششان را

در ایام کودکی و....

دیری نپائید که قایق

از تکان تکان خوردن باز ایستاد

پیرمرد نمی دانست که اقیانوس

آرام شده

یا روحش راهی آرامستان ؟!

در همین حال ضرباتی نرم ،

اما سریع و متعدد را

روی چادرش احساس کرد

با ترس و کنجکاوی

گوشه ی چادر را کنار زد

و در کمال تعجب

قایق را انباشته

از ماهی های نیمه جانی یافت

که آخرین تقلاء خود را برای زنده ماندن

با رقص مرگ بر کف قایق

به نمایش گذاشته بودند

با خوشحالی و برق در چشمانش

در جایش نشست

از این نوع ماهی ها

سالهای زیادی میشد که

صید نشده

و حسرتشان را بر دل همگان

و از جمله ثروتمندان جزیره و اطراف

بر جای گذاشته بوند

ثروتمندانی که حاضر بودند برای تنها

یک عدد از آنها

جیبهای پیرمرد را از سکه پر کنند

پیر مرد سری چرخاند

و قایق را در نزدیکی ساحل یافت

طوفان که طبیعتش ترساندن

و درهم شکستن

است ،

حال عزمش را جزم کرده بود

که پیرمرد خسته را

هم از ثروت های بیکران اقیانوس روزی بخشد و

هم بسلامت او را

به آشیانه اش باز گرداند

پس دوست عزیز من

شرایط هرچند طوفانی

نا امید نباش که شاید

طوفان خوشبختی در راه است

???????????




احساس ترسپیرمردپیروزیفراوانیترس
عاشقِ رمان و نویسندگی از ایام کودکی تا به حال و چون در تمامی مشکلات بزرگ و کوچکم با تفکّر اینکه میتونم بنویسم آرامش می یافتم پس تصمیم گرفتم نوشتن رو شروع کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید