ویرگول
ورودثبت نام
میشاک
میشاک
میشاک
میشاک
خواندن ۷ دقیقه·۸ ماه پیش

عشق تاریک

- تو هم بوی نَمو حس می‌کنی؟
- آره. فکر کنم بارون دیشب تا صبح ادامه داشته.
من عاشق شنیدن صدای بارونم. دیشب با اینکه خیلی خسته بودم اما تا نیمه های شب بیدار موندم و به صدای باران گوش دادم.
- صدای بارون؟ آه! آره. صدای بارون. صدای بارون برای من آوایی از بهشته که انگار معنای زندگیو تو خودش جا داده. الماس‌هایی از آسمون که خدا به بنده‌هاش می‌بخشه تا توان ادامه دادن داشته باشن.


استرس رعشه‌ی اندکی بر تنم انداخته بود. نسیم خنکی می‌وزید و بوی بهار در سرم می‌پیچید. میان انبوهی از بوی نم باران و گل های معطر، عطر وجودش را به خوبی تشخیص می‌دادم و همانند دفعات قبل مدهوش بوی تنش شده بودم. دیگر طاقت نداشتم. دلم می‌خواست اینبار هرطور که شده حرفم را بزنم و خود را از این رنج برهانم. فکرش به اندازه کافی مرا در این مدت آزرده بود. دیگر کافیست. می‌خواستم دست از سر آزردن خود بردارم و بی آنکه به عاقبت کار بیاندیشم حرفم را بگویم.
اما! اما نه.
هیچ فکر کرده ای که قرار است چه چیزی به او بگویی؟ می‌خواهی بگویی دوستت دارم؟ در این مدت حتی مطمئن نیستم که نگاهم رو به او بوده یا داشتم جهت دیگری را تماشا می‌کردم. آیا او با خود نگفته است که چرا حتی نگاهم را از او دریغ می‌کنم؟ او نمی‌خواهد بپرسد از چه چیز او خوشم آمده وقتی حتی به خوبی او را نگاه نکرده‌ام؟
خب؛ ایرادی ندارد که. مگر در این شهر فقط من نابینا هستم؟ نمی‌شود که هم نابینا باشی و هم دختری را دوست داشته باشی؟ نمی‌شود ندید عاشق شد؟ اما! نه! نمی‌دانم! براستی چگونه می‌شود با چشمان بسته عاشق شخصی شد و تا این حد او را دوست داشت. اصلا! اصلا چه چیزی در وجودش او را برای من از سایرین ممتاز ساخته؟ من که نمی‌توانم او را ببینم. لحنش؟ سخن گفتنش؟ شیوایی کلماتش؟ یا بوی پیرآهنش؟ نمی‌دانم.
اما هرچه که هست می‌دانم او برای من با سایرین فرق می‌کند. او برای من شخصی آشناست که گویی سالهاست در دنیای تاریک خود او را می‌شناسم. گویی مدت هاست که آمدنش را انتظار می‌کشم. گویی... .
رویم را به سویش کردم و گفتم:
- امروز‌ چی شد که اومدی؟
با طمأنینه و لحنی آرام همچون همیشه گفت:
- انگار فراموش‌ کردی؟ دیروز حرفت نیمه کاره موند، گفتی امروز هم بیام تا بتونی حرفتو تموم کنی.
آه خدای من. یادم رفته بود. حق با اوست. دیروز هم همین کلنجار را با خودم داشتم و می‌خواستم او را از عشق خود نسبت به او با خبر سازم. اما! اما نشد. حرفم را خوردم. برای خودم هم این موضوع نا مفهوم است. چگونه به او توضیح دهم؟ مگر بی آنکه کسی را ببینی می‌توانی عاشقش شوی؟
اندکی با خود اندیشیدم. دلم نمی‌خواست امروز هم حرفم نیمه کاره بماند. شاید! شاید اگر حرفم را نزنم دیگر فردایی نباشد. اما! براستی چه چیزی او را به اینجا کشانده است؟ چرا باید بخاطر شنیدن حرف من حاضر باشد باز هم به اینجا بیاید و کنارم بنشیند؟ شاید او هم از من خوشش آمده؟ اما! اما از چه چیز من خوشش آمده؟ آیا من زیبا هستم؟ آیا لباس های قشنگی به تن دارم؟ آیا قامتم بلند تر از سایرین است؟ آيا...؟
چقدر رنج آور است که حتی نمی‌دانی قیافه‌ات چه شکلی دارد و مردم تو را چگونه می‌بینند. چه درد عمیقیست که باید دوست داشتنت را اینگونه پنهان سازی و برای وجود عشقی که در سر پرورانده‌ای هیچ دلیلی نداشته باشی.
بار دیگر رویم را به جهتی که صدایش را می‌شنیدم برگرداندم و با نیش خندی گفتم.
- آه خدای من! آره درست میگی. دیروز حرفم نیمه کاره موند.
تپش قلبم به حدی بالا رفته بود که حتی از روی لباس هم می‌شد آن را تشخیص داد. اما اینبار دیگر حرفم را نخواهم خورد. اینبار دیگر بی هیچ استرس و ترسی حرفم را می‌گویم.
ذره ای خودم را تکان دادم و سرم را بالا آورم. نفسی چاق کردم و با سرفه‌ای کوچک سعی کردم اعتماد به نفسم را در صدایم جمع کنم. سپس یکباره و بی مقدمه گفتم: من تورا دوست دارم.


سکوت ممتدی حاکم شد. تنها آوایی که به گوشم می‌رسید صدای باد و گنجشک‌های آواز خوان آن اطراف بود. تمام دقتم را جمع کردم تا که شاید صدای نفس هایش را بشنوم. اما هیچ صدایی نمی‌آمد.
هیجان و ترس عجیبی وجودم را پر کرده بود. صورتم را همانطور به جهتی که صدای او آمده بود دوخته بودم به امید آنکه همچنان آنجا نشسته باشد. حتی نمی‌دانستم که آیا او همچنان آنجاست؟ یا اینکه با شنیدن حرفم مرا ترک کرده بود و دیگر مخاطبی برای سخنانم نداشتم. آیا باید دستم را دراز می‌کردم و سعی می‌کردم با لمس کردنش از وجودش مطلع گردم؟ نه! معلوم است که نه. اینکار به کلی او را ناراحت می‌ساخت و اگر تا این موقع مرا ترک نکرده بود، قطعا با این کار مرا ترک می‌کرد.
پس باید چه می‌کردم؟ چه راهی جز انتظار کشیدن برایم وجود داشت؟
درهمین حین ناگهان صدایش در گوشم پیچید!
گویی روی دشتی از آتش، باران باریده باشد.
- منو؟ منو دوست داری؟ اما! اما چطور میشه. آه خدای من.
- آره، دوستت دارم. شاید متوجه شرایط من شده باشی اما باید برات توضیح بدم.
- نه صبر کن! کدوم شرایط؟ منکه اصلا تورو نمی‌بینم.


همانطور صورتم را بی آنکه چیزی بگویم به او دوختم. نمی‌دانستم دارد چه اتفاقی می افتد؟‌ آیا درست شنیده بودم؟ گفت که مرا نمی‌بیند؟ اما چطور؟ چطور چنین چیزی امکان دارد؟‌ شاید اشتباه متوجه شده ام. شاید...
باری دیگر رو به او پرسیدم.
متوجه منظورت نشدم. یعنی چی که منو نمی‌بینی؟
- من نابینا هستم. تعجب می‌کنم که تا الآن متوجه این موضوع نشدی.
بی آنکه چیزی بگویم سرم را پایین انداختم و در سکوت خویش هزاران سؤال را از سر گذراندم. یعنی او هم مرا نمی‌بیند؟ یعنی در تمام این مدت با نابینایی چون خود هم صحبت بودم و نگران بودم نکند دریغ کردن نگاه‌هایم او را آزرده باشد؟ یعنی عاشق دختر نابینایی چون خودم شده‌ام؟
آری. او چشمان نابینایش را به من دوخته بود و بی آنکه بداند من هم چون او نابینا هستم، داشت از چشمان کم توان خود سخن می‌گفت. بی آنکه بداند در من چه می‌گذرد و چگونه مرا مبهوت و سرگردان ساخته است.
رویم را به سویش برگرداندم و بی درنگ گفتم: خب! راستش را بخواهی من هم نابینا هستم.
کمی سکوت کرد. سپس خنده ای سر داد و گفت: -راست میگی؟ یعنی هردومون نابینا هستیم؟ چقدر عجیب. هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه آدم نابینا عاشقم بشه.
گفتم: -مگه چه ایرادی داره؟ مگه نمی‌شه هم نابینا باشی و هم عاشق؟ مگه نابیناها عاشق نمیشن؟ مگه همه چی وابسته به چشم و دیدنه؟
کمی سکوت کرد.
جواب داد: -بدونه اینکه منو ببینی عاشقم شدی؟ اگه اینطوریه پس بگو از چیه من خوشت اومده؟
سکوت کردم. براستی پاسخی برایش نداشتم. آیا همه چیز وابسته به دیدن بود؟ آیا این زیبایی صورت بود که انسان ها را مجذوب یکدیگر می‌ساخت؟ آیا در دنیای تاریک من و چون من ها جایی برای عاشقی وجود نداشت؛ چرا که قرار بود از روی ظاهر و با دیدن دوست داشته باشیم؟
رو بهش گفتم: -چون آدمارو نمی‌بینی تا حالا نشده کسیو دوست داشته باشی؟
گفت: -چرا. آدمای زیادیو دوست داشتم. هم کلاسیام. دوستام. آدم‌ایی که باهاشون سر و کار دارم. اما عاشق هیچ کدومشون نبودم.
دیگر برایش جوابی نداشتم. سرم را پایین انداختم و غرق در افکار خویش شدم. عشقی در من جاری بود که نه تنها برایش دلیل و منطقی نداشتم بلکه حتی از اثباتش هم عاجز مانده بودم.
نمی‌دانم چه مدت در سکوت خویش فرو رفته بودم. چند دقیقه یا چند ساعت. اما پس از مدتی سرم را بالا آوردم و صدایش زدم. جوابی دریافت نکردم. نفسم را حبس کردم و سکوت کردم تا که شاید بتوانم صدای نفس هایش را بشنوم. اما هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. یکبار دیگر صدایش زدم اما همچون بار قبل جوابی دریافت نکردم.
اینبار به آرامی و با اندکی جرعت دستم را به سویش دراز کردم تا با لمس تنش از وجودش با خبر گردم. اما دستم در باد غوطه می‌خورد بی آنکه به شیئی برخورد کند. با سرعتی کمی بیشتر از بار قبل دستم را به جهت های دیگر چرخاندم. اما باز هم جز لمس باد چیزی را حس نمی‌کردم.
پس از گذشت اندک زمانی به آرامی عصایم را در دست گرفتم. از جایم برخواستم و همانطور که سرم پایین بود به سمت خانه روانه شدم.


دوستعاشقسکوت
۱۶
۴
میشاک
میشاک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید