من بارانم.
تنها همین را میدانم.آدمها را دوست دارم.حرف زدن را، حرکت را، دوستانم را...همین و بس.اما باران را نمیشناسم.دیگران هم نمیشناسند.مهم نیست چقدر تلاش کنند،نمیفهمند باران چیست.من هم نمیدانم کیستم.ما همه از وجود باران نادانیم.
اما این را میدانم:
باران پرانرژیست.اگر نمودار بود، تا خورشید میرفت و آنجا گودالی میساخت.ولی همان نمودار، سقوط هم میکرد.جاذبه، حتی از میلیونها سال نوری آنسوتر، او را میکشید به پایینترین لایهی زمین.باران، در یک سال گذشته، درگیر سقوط بود.از مرکز خورشید تا اعماق زمین.با آنهمه اوج گرفتن، صدای سقوطش گوشخراش بود.
همه میشنیدند،
ولی سکوت میکردند.
میشنیدند و نگاه میکردند،
اما هیچکس نزدیک نشد.
چرا؟شاید میترسیدند ترکشی از نوک تیز نمودار، به آنها بخورد.شاید اهمیت نمیدادند.شاید فکر میکردند تنهاییاش راحتتر است.
همه عقب رفتند.
تا جایی دورتر از صدای باران.دورترین نقطهی کهکشان را برای خود انتخاب کردند.برخی نزدیکتر، برخی دورتر،اما همه دور بودند.اگر هم فریاد میزدم،صدایم به آنها نمیرسید.یا شاید میرسید،اما تظاهر میکردند که نمیشنوند.باران ناراحت بود.او صدای سقوط آدمها را میشنید و میدوید سمتشان،اما صدای خودش بیپاسخ میماند.ارتباطهایش، برای خودش، همه یکطرفه بود.باران انتظاری نداشت،اما دیگران از او انتظار داشتند.
و امروز باران چیزی فهمید:
فهمید هیچوقت خودش را برای دیگران ترجمه نکرده.
هیچکس نمیداند چطور باید با سقوط باران رفتار کند.
آنقدر از صدای خورد شدنش با خاک ترسیدهاند
که حتی نگاهش نمیکنند.تنها کسی که با او دربارهی خودش حرف زد،دختر جوانی بود باهوش و ساکت.باران او را قبول دارد.او گفت شاید اگر باران میخواست کسی کنارش باشد،باید اول اجازه میداد.باران هیچوقت نگفته بود که…دوست دارد کسی وقتی سقوط میکند،بیحرف و بیپرسش،فقط کنارش بنشیند.باران از ارتباطاتش حس دوطرفه نمیگرفت.او شوخی میکرد، میخندید، حس خوب میداد، میماند.اما وقتی دیگر نخندید،همه دلشان برای "باران قدیمی" تنگ شد.
برای برگرداندنش چه کردند؟
هیچ.
فقط ناراحتیشان را گفتند.اما وقتی باران یک سال سکوت کرد و فقط گریه،هیچکدام نماندند.درست است، باران دلخور بود.انتظار داشت بمانند.ولی خودش هم هیچوقت اجازهی رسیدن نداد.نمیدانست فقط خودش صدای مغزش را میشنود، نه دیگران.و حالا میدانی چه چیزی غمانگیز است؟اینکه خیلی دیر شده.باران دیگر مطمئن نیست پاییز امسال،خیلی از آنها را بشناسد.
زندگی همین است.
من نمیدانم.
تو نمیدانی.
او نمیداند.
ما با هم نادانیم.
و خیلی زود…
دیر میشود.
خیلی زودتر از آنچه در مخیلیمان بگنجد.
پی نوشت:این اولین پست من بود.