اکنون دوباره در شب خاموش
قد می کشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل،دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اکنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت کرانه ی من کوچ می کنند
اکنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطر های پراکنده باز می یابند
اکنون درخت ها ،همه در باغ خفته ،پوست می اندازند
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد
سلام
آمده ام که بنویسم، برای تو
به رسم دهه ی شصت
میدانم که می خوانی و میدانی که خود را لایق پاسخ از تو ، نمی دانم .
پس در طلبش هم نیستم .
آمده ام که بنویسم ، برای تو ، صرفا برای تو
از تو رخصت می طلبم تا فرصت این ابراز با لحن عامیانه و ضعیف را به منه حقیر بدهی.
گرچه که قدرت عشق را نابلدی زبان حقیر نمی کند.
بر هر حال مغز من به من اجازه نداد تا که حدود را گذر کنم .
در مغز من تو ، الهه ای ، شگفت انگیزی ، تو خود معجزه ای برای اثبات الله که تو را به وجود اورد و من مخلص الله که تو را به وجود آورد.
مغز من به من اجازه نداد تا که حدود را گذر کنم.
در مغز من تو ، الهه ای ، شگفت انگیزی ، تو خود معجزه ای و من این اجازه را به خود نمی دهم تا با قربت لحن به تو وجود حقیرم را به تو مُقرّب کنم.
خود را لایق عشق تو ، نمی بینم .
فقط میتوانم از دور ، از قعر ، اسمت را شنیده ، سخت شادمانی کرده و دوستت داشته باشم .
اگر روزی ، جایی ، قدم به چَشم ما نهادی ، آمدی .
من آن انسان نیستم که آمده و بگویم : منم، با تمام کمی و کاستی ها ، با تمام خیر و شر ها
منم ، عاشقِ سینه چاکِ تو.
خود را لایق عشق تو ، نمی بینم .
من حق آوردن تو به خیال را به خود نمی دهم .
از در و دیوارِ ذهن و خیالم ، کثافت چکه می کند ! در این زمانه می تواند این گونه نباشد؟
خیالم از چشمانم خیالم از گوش هایم نشأت می گیرد که مگر خود را در خانه حبس کرده هیچ نشنوم و نبینم چراکه در این شهر چیزی جز مردار نیست.
بنابراین ذهن و خیالم لایق حضور تو نیست .
من فقط میتوانم به خود اجازه دهم که تو را در قلبم داشته باشم ، همان قلب صد پاره .
صد پاره است ، اما رد پایی جز برای تو ندارد !
ازآن توست
من نتوانستم . من توانایی به تپش انداختن این قلب برای فرد دیگری ، جز تو ، جز برای تو
ندارم.
این قلب فقط با نام تو کلاه از سر می اندازد!
تو
من توان جلودار او بودن را ندارم .
نه می توانم و نه میخوام !
می خواهم تا اخر عمر
تا اخرین دم
تو را در قلب نگه دارم .
میخواهم عاشق تو باشم .
میخواهم به این جنون پر و بال بدهم.
اما تو اگه جایی منه ملعون را دیدی ، گذر کن ..!
گذر کن
مبادا اجازه دهی کسی بداند آدمی با این سِمَت از حقارت دوست دار توست !
نگذار حُرم تو ، حُرم عشق تو با حضور عشق من از عرش به فرش حاضر شود.
پیمان می بندم که تا انتهای عمر
تا زمانیکه این روح جان در تن دارد!
دوستت داشته باشم.
در دل خود
فاقد هر گونه مزاحمت و سرافکندگی برای تو
در ظلمت لیل و امید قمر در عشق غرق شده
با خونِ قلب می نویسم
و اگر کسی اسم تورا به قصد اهانت آورد.
سر بر سینه اش می گذارم .
با این تفاسیر
اجازه میدهی دوست دارت باشم؟
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد
شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست
من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم
همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد