کارول با تمام شدن حرفش به طرف لبه صخره حرکت کرد، دیانا خواست سریع جلو برود و مانع رفتنش شود؛ اما با بالا آمدن ناگهانی یک اژدهای عظیم آن هم درست جلوی صخره از حرکت ایستاد. آتش زیادش که به سمت کارول روانه شد، فریاد دیانا در تمام صحنهی نبرد پیچید و توجه همه را به خود جلب کرد. کارول جلوی چشم هایشان داخل آتش غرق شد و این صحنه را تمامی دشمنان و یارانش از پایین صخره دیدند.
دیانا که تازه به خود آمده بود با حرکت دستش اژدها را خشمگین به عقب پرتاب کرد، نگران و وحشتزده به طرف بدن سوخته ی کارول دوید. آتنا بالای سرش ظاهر شد و گریان بدنش را تکان داد. آتنا او را بزرگ کرده بود. منطقی بود که بیشتر دلش برای او بسوزد. سال ها ازش نگهداری کرده بود و برایش حکم مادر را داشت و حال بچهاش مرده بود.
آتنا دستش را روی قلبش گذاشت، او نیز بخطار آسیب سوختگی کارول، داشت عود عمرش به پایان می رسید. اما نمیخواست مرگش بی هوده باشد و طاقت مرگ کارول را نداشت، بنابراین در یک تصمیم فوری سریع از جایش برخاست و با قاطعیت و بغض خطاب به دیانا گفت:
- خودم رو فدا میکنم تا زنده بمونه. دیانا مواظبش باش، ملکه امید خیلی هاست. اون آخرین ببرینه ست پس نذار بازم حماقت کنه.
دیانا جلو آمد، مچ دست آتنا را فشرد و گفت:
- این کار رو نکن! خواهش می کنم.
آتنا لبخند گرمی زد، زمزمه گویان پاسخ داد:
- این تاوانم بخاطر جنگ سال ها پیشه، یه دینی به ببرینه هاست که الان تموم میشه.
او برای اخرین بار به چشم های اشک الود دوست همیشگی اش دیانا نگاه کرد و گفت:
- دلم برات تنگ میشه، مواظب خودت باش. لطفا توی این جهنم زنده بمون، همه بهت نیاز دارن...
دیانا سرش را پایین انداخت، طاقت نگاه کردن نداشت. آتنا روی برگرداند و به کارول که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. چشم هایش را با آخرین نفس عمیقش بست و به زرات ریز نور تبدیل گشت. در کمتر از چند دقیقه بالای سر کارول را نور های سبز رنگ فرا گرفتند و تقدیر تغییر کرد. ثانیه هایی گذشت که زرات به بدن کارول جذب گشتند و او به جسم انسانی خود تبدیل شد.
لحظه ای بعد، با درد بسیاری به هوش آمد. پوستش می سوخت اما انرژی کمی هنوز او را به هوش نگه داشته بود. گیج و خسته به دیانا و زجه هایش خیره شد، لحظه ای بعد متوجه شد که آتنا را دیگر در وجودش احساس نمی کند. اما هنوز آنقدری به خود نیامده بود که بفهمد چه شده است. چرا حسش نمیکرد؟ حتما باز هم برای مدتی از بدنش بیرون رفته بود و به زودی باز میگشت. آری او خوش خیال بود.
کارول به سختی بلند شد و به سمت دیانا رفت، نگران به واکنش بد او خیره شد و پرسید:
- چی شده؟ به خوبی یادمه که توی آتیش اون اژدها سوختم ولی الان چرا کاملا سالم هستم؟ بهم بگو دیانا! چرا داری گریه میکنی؟ آتنا کجا رفت؟
گریه های دیانا حتی برای لحظه ای هم بند نمی آمدند. کم کم اشک های کارول هم بخاطر این زجه های از ته دل اش شروع به ریختن کرد که دیانا با سکسکه و صورتی که غرق در اشک بود گفت:
- بخاطر حماقت تو خودش رو فدا کرد! بهت چی گفته بودم؟ باید زنده بمونی تو نمی تونی بمیری کارول! باید همهشون رو نجات بدی.
کمی مکث کرد و با دستهایش اشکهایش را پاک کرد. ولی هنوز هم سکسکه میکرد، دست های کارول را گرفت و گفت:
- آتنا روحش رو برای همیشه داد تا تو رو نجات بده، اون گفت تو امید خیلی ها هستی. میفهمی کارول؟ تو باید زنده بمونی! باید یکبار برای همیشه همشون رو شکست بدی حتی اگه لازم باشه باید دوست هات رو هم بکشی. دیگه حق نداری راجب مرگ حرف بزنی! نه نداری! اتنا دینش رو به ببرینه ها ادا کرد، حالا نوبت توهه که دینت رو به همه ادا کنی!
با هر جمله ای که از دهن دیانا بیرون می آمد؛ کارول بیشتر از قبل در خودش می شکست و فرو می ریخت. چشم هایش غرق در اشک شده بودند و باور این جمله بیشتر از آن چه که فکرش را می کرد برایش سخت بود، امکان نداشت که آتنا دیگر توی وجودش نباشد. چجوری ممکن بود؟ او الهه ی جنگ بود، او دختر زئوس بود چطور می توانست جانش را برای او فدا کند و بمیرد؟
عذاب وجدان، درد و ناراحتی کشته شدن تمام کسانی که گفته بودند تا پای جانشان از کارول محافظت می کنند و حال واقعا برای کارول جانشان را از دست داده بودند، خیلی زیاد بود. آنکه آتنا کسی که توی تمام لحظات زندگی اش باهاش بوده هم بخاطر او خودش را فدا کرده بود باعث میشد قلبش بیشتر از هزار تکه بشود و نتواند فراموشش کند.
دانلود فایل جلد دوم
با عذاب وجدان به زمین نگاه کرد و از ته دل جیغ کشید. انگار تحملش تمام شده بود. البته که صدای فریاد و همهمه ی جنگ نیز روانش را بهم ریخته بود.
- همهی این ها بخاطر منه، اگر من نبودم این اتفاق ها نمیافتاد!
به ناگاه با گریه به طرف صخره دوید، او که دیگر نمی توانست خود را قانع به زنده ماندن کند، حرف های دیانا را نشنیده گرفت. فداکاری آتنا را نادیده گرفت و خواست که خود را رها کند. هرچند با دیدن دایره ای نورانی و عجیب در جلوی صخره، سر جایش میخکوب شد. متعجب به آن خیره ماند؛ حیران به انسانی خیره بود که کنار دایره با یک شنل بر سرش ایستاده بود و آن ها را نظاره می کرد.
در آن تاریکی شب، ماه و ستارگان پشتش قرار گرفته بودند و او را همچون الهگان نشان میدادند. او که بود؟ چگونه روی هوا معلق مانده بود؟ پرنسس، اما بی خیال وی شد، او تنها میخواست بمیرد تا بقیه را از دست خودش نجات بدهد. نگاهش را از دل آسمان گرفت و بی توجه به آن فرد عجیب، به طرف لبه صخره دوید که با حرف آن ناشناس، از حرکت ایستاد.
- با من بیاید پرنسس، من تاون[2]هستم!
کارول متعجب به او نگاه کرد، حیران خطاب به دیانا که در حال گریه بود گفت:
- دیانا، اون شخص رو میبینی؟ تاون کیه؟
دیانا که اصلا متوجه قصد کارول نشده بود و همچنان گریه می کرد، متعجب اطراف را نگاهی انداخت و جواب منفی داد! غمگین گفت:
- کسی که اینجا نیست، کارول خوبی؟
این حرفش چه معنایی داشت؟ اینکه دیانا او را نمی دید مفهوم چه چیز بود؟ کارول قدمی به جلو برداشت و به او خیره شد. خواست حرفی بزند که به ناگاه، انفجاری جلوی صورتش رخ داد و دنیایش برای همیشه در تاریکی فرو رفت... .
دیانا با شنیدن صدای انفجار، در شوک فرو رفت. او آنقدر به کارول تاکید کرد که باید زنده بماند، اکنون او کجا رفته بود؟ از جایش برخاست، حیران جلو آمد و آن اطراف را با نگاه گیجش کاووش کرد، او نبود! با ترس و لرز جلوتر آمد. پایین سخره را که نگاه کرد، زانوانش لرزیدند و خود را باخت.
جسد ببری که پایین صخره، بر روی تمام اجساد دیگر افتاده بود، خبر از یک حقیقت تکان دهنده میداد. کارول مرده بود. دیانا اما سعی کرد ابتدا خود را آرام کند. نه اشتباه میکرد. احتمالا کارول تلپورت کرده بود، محال است که او آنقدر الکی و بیخود بمیرد! مثلا ببرینه بود.
با ترس از صخره پایین آمد و خود را به بالای سر جسد رساند. راه رفتن روی اجساد دیگر سرباز ها اصلا احساس خوبی به او نمیداد. هنگامی که جسد سوخته شده را دید، نفس در سینه اش حبس گشت. او مرده بود... کارول را از دست داد و این خبر از یک حقیقت بزرگ میدهد. آخرین ببرینه نیز برای همیشه جهان امگاورس را ترک نمود.
سرش را بالا گرفت. اشکهایش پشت سر هم سقوط میکردند. سربازهای دو طرف آرام گرفته بودند. زیرا طلسم با مردن ببرینه از بین رفته بود و اکنون تمام سربازهای دشمن قدرت اختیار و تصمیمگیری داشتند. جنگ به همین سادگی تمام شد!
هکتور از راه دوری خود را به مرکز نبرد رساند، خونین و زخمی به نزدیک جسد کارول آمد. باورش سخت بود اما اینکه او مرده است، خوشحال و ناراحتش میکند. انگار خوشحال است زیرا دیگر جنگ تمام شده بود و ناراحت، بحر آنکه احساسی از اعماق وجودش میگوید این حقش نبود... .
هکتور جلوی جسد کارول نشست، آهی کشید و در ذهنش گفت:
"اینکه مرده همهچیز رو بهتر میکنه، مگر نه؟"
این را از پری جنگل پرسید و او بدون آنکه جوابش را بدهد، نگاهش را از کارول گرفت. به تمام حضار چشم دوخت و با نفرت فریاد زد:
- همهچیز تموم شد، میبینید؟ اون مرده و دیگه دلیلی برای جنگ نیست! شماها به خواستتون رسیدید حالا بهتره هرچه سریعتر جنگل هالربوس رو ترک کنید وگرنه بهتون رحم نخواهم کرد!
الفا واران و کارانوس راضی از مرگ کارول، بالای سر جسد آمدند تا از مردنش مطمئن شوند. جسد هنوز گرم بود و این نشان از حقیقی بودن مرگ وی میداد. میخواهم بگویم در حقیقت آنها خیالشان راحت شده بود. پس تمام نژادها آرام گرفتند و عقب نشینی کردند. اژدهایان به سرزمین خود بازگشتند، گرگها و گرگینهها نیز هر کدام به گله های خود رفتند. روبینهها به شدت آسیب دیدهاند و تنها اندکی از آنها باقیمانده است. آه تکشاخها هم همینطور، شاخ هایشان کنده شده یا آنقدری زخمی شدهاند که به سختی ایستادهاند. دیانا با دیدن این وضعیت بهم ریخته، فردریک را صدا کرد. آنقدر افسرده بود که دیگر توان فکر کردن نداشت.
فردریک کنار دیانا نشست، نگاهش را به کارول سوخته داد و گفت:
- فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه.
دیانا جوابی نداد، تنها نگاهش را به جسدها داد و گفت:
- میخوام برم. همهچیز رو به خودت میسپارم؛ متاسفم
فردریک متوجهی منظور دیانا نشد، هرچند تا آمد بپرسد او ناپدید شده بود. فردریک سرش را پایین انداخت. هکتور هنوز هم جلویش نشسته بود. تا به حال فردریک را آنقدر درمانده و زخمی ندیده بود. از تمام پوستش داشت خون میچکید، زخم های زیادی برداشته بود. البته که هکتور هم زخمی بود اما نه آنقدر همچون فردریک، در افکارش غرق بود که بوی پاتریک را استشمام کرد. او نیز برای وداع با کارول آمده بود. کنار هکتور نشست و خیره به جنازهی او گفت:
- خب، احساس عجیبی دارم.
آنار و آنالی پشت سرش رسیدند. آنار حق به جانب گفت:
- برای همین به اینجا اومده بودیم، اینطور نیست؟
هکتور زوزهای کشید تا دردش را نشان بدهد. پاتریشا در طرف دیگر هکتور ایستاد و زمزمه کرد:
- اما خیلی احساس بدی دارم.
آنالی سرش را تکان داد، همانطور که زخم روی پنجهاش را لیس میزد گفت:
- اون دوستمون بود.
پاتریک پوزخند صداداری زد و گفت:
- اون یه ببرینه بود بچهها!
فردریک که صدایشان را میشنید، سرش را بالا آورد. غرغری کرد و همانطور که از کنارشان میگذشت گفت:
- براش متاسفم، تا آخرین لحظه باور داشت شما ها هنوز هم دوستش هستین! بزرگترین اشتباهش اعتماد به شماها بود!
فردریک رفت و عذابوجدان بیشتری درون هکتور و آنالی ایجاد شد. پاتریک پوفی کرد و آنار جواب داد:
- در هر حال الان مرده، بیاین بریم. این زخمها خیلی دارن اذیتم میکنن.
همه سر تکان دادند و با آخرین نگاه به کارول، با او وداع کردند. گلهها دستهدسته از مرزهای جنگل هالربوس بیرون میآمدند و به سمت خانه هایشان میرفتند. گلهی توماس، آخرین گلهای بود که از جنگل بیرون آمد و سپس مرز های جنگل هالربوس بسته شدند. رایکا با افتخار در جلوی گله حرکت میکند و آنقدر خوشحال است که حد و اندازه ندارد. از مردن کارول احساس به شدت خوبی دارد و این واقعا نیازی به بیان دلیل ندارد.
خبرها سریعتر از آنچه گمان میرفت، به تمام امگاورس رسید. پری جنگل دیانا دیگر از بین آنها رفته بود. او ناپدید گشته و اکنون کسی در امگاورس یار موجودات نبود. فردریک را جانشین او میخواندند اما همه میدانستند که نژاد جگوار هرگز نمیتواند به آنها کمک کند. زیرا او نیز جزو دستههای برتری بود که هادس سعی داشت آن را حذف کند.
امگاورس در آرامش است. مخلوقات در کنار یکدیگر زندگی میکنند و جنگی در نگرفته است. ببرینهها که رفتند، انگار امگاورس نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد. دیانا ناپدید شد و فردریک به جنگلهای کاستاریکا بازگشت.
روبینهها آسیب زیادی در جنگ دیدند اما به رهبری امیلی، آنها هم کمابیش سروسامان گرفتند. با این تفاوت که بیشتر ترد شدند؛ زیرا نژادهای دیگر هنوز هم بر ضد آنها بودند. اسبهای تکشاخ هم رفتند، آنها هرچند اعلام کردند که برای مدتی هرگز از سرزمینشان بیرون نخواهند آمد، چرایش را نمیدانم.
***
برای دانلود فایل PDF با نویسنده ارتباط بگیرید.