ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه شهاب‌الدین
فاطمه شهاب‌الدینشهاب آتشی است که در قلب آب می‌سوزد. شعله‌ای است که جان می‌گیرد تا شاید تاریکی، بزم رویا نشود...
فاطمه شهاب‌الدین
فاطمه شهاب‌الدین
خواندن ۱۷ دقیقه·۲ ماه پیش

بیداری

برای خواندن این دفترچه، باید چشم‌هایت را ببندی...
برای خواندن این دفترچه، باید چشم‌هایت را ببندی...

_«نمی‌تونم این کار رو بکنم!»

آنقدر بلند این جمله را فریاد زدم که آوا چند قدمی عقب پرید. با چشمانی که از پشت پرده اشک می‌لرزید نگاهم می‌کرد...

 دردی که حرف نشد، تا عمق استخوانم را سوزاند. احساس می‌کردم اگر التماسم می‌کرد و به پایم می‌افتاد، برای جوابم، عذاب وجدان کم‌تری می‌گرفتم!

وقتی از نگاهش آزادم کرد، چشمانش را به وسیله‌های روی میز دوخت...

واقعاً درکش نمی‌کردم... هرچند به ظاهر همدردش بودم... هم‌پایش گریه کرده بودم و واقعاً قلبم برای غمش به درد آمده بود، اما...

 فرق دارد...

خیلی هم فرق دارد...

بین تجربه و همدردی، بیشتر از هزاران دریا اشک و میلیون‌ها زخم فاصله است.

آوا در سکوتش به طرف میز رفت و دستش را روی دفترچه خاطرات مادربزرگ کشید. کم‌کم انگشتانش را حرکت داد و به دستمال گلدوزی شده و جعبهٔ موسیقی قدیمی رسید. قبل از آن که کاغذ کهنهٔ پاکت‌نامه‌های دسته شده را لمس کند دوباره به طرفم برگشت و گفت:«کاش می‌تونستم جای تو باشم...»

شاید این اولین باری بود که از درمیان گذاشتن رازم با او پشیمان می‌شدم.

سه سالی می‌شد که آوا صمیمی‌ترین دوستم بود. از روزی که کنار هم روی نیمکت دبیرستان نشسته بودیم تا امروز که روزهای آخر دوران مدرسه را می گذراندیم، همه‌چیز را باهم به اشتراک می‌گذاشتیم.

آوا در سکوتِ اتاق کیفش را چنگ زد و سرش را پایین انداخت. وقتی بدون خداحافظی درحال رفتن بود، دیدم که با پشت دست صورتش را پاک می‌کند. حتماً نتوانسته بود حریف اشک‌های سمجش شود.

صدای ساعت دیواری در خانهٔ خالی مانند یک مترونوم عمل می‌کرد. انگار ارکستری که افکارم در سرم برگزار کرده بودند، نیاز به رهبری داشت!

پشت میز نشستم و به وسیله‌های روی آن زل زدم. شاید همین حالا هم بیش از سهمم اثر پروانه‌ای ساخته بودم! هرچند وقتی برای اولین بار دستمالی که مادربزرگ به دستم داده بود را آوردم، چنین حسی نداشتم.

می‌دانستم آوا چقدر برادر بزرگش را دوست داشت و چقدر داغش برایش تازه است. بی‌تابی‌هایش را دیده بودم. من آرمان را از نزدیک نمی‌شناختم اما برای مرگش پا به پای آوا اشک ریخته بودم... آه اصلاً... اصلاً نمی‌دانم چنین کاری امکان دارد یا نه!

صدای مادر که تازه وارد خانه شده بود رشتۀ افکارم را پاره کرد.

_«تارا! کجایی؟ بیا این کیسه‌ها رو بگیر... نکنه بازم خوابیدی؟!»

از جایم پریدم و به کمک مادر رفتم. بعد از آن که نفسش بالا آمد گفت: «چه عجب خواب نیستی! نکنه خدای نکرده داشتی درس می‌خوندی؟!»

با همان لحن بیخیال همیشگی‌ام جواب دادم: «نه! آوا اومده بود بعد مدرسه...»

_«آهان بگو پس چرا از رخت خواب فاصله گرفته بودی!»

_«بله و الآن که حرفش رو زدین فکر می‌کنم می‌خوام برم و استراحت کنم!»

و قبل از این که مادر فرصت اعتراض پیدا کند به اتاقم رفتم. ناگهان متوجه وسایل روی میز شدم! چرا آن‌ها را به سرجایشان برنگردانده بودم؟! همه را در کشوی میزم ریخته و آن را قفل کردم. کلیدش را هم درون گلدان روی میز فرو کردم! واقعاً امیدوار بودم روزی نرسد که بخواهم برای مادرم توضیح دهم آن وسایل دست من چه می‌کنند؟! حتی نمی‌خواستم اتفاقات بعدش را پیش‌بینی کنم!

بالأخره روی تخت افتادم و نفس راحتی کشیدم. به سقف خیره شده بودم و سعی می‌کردم با دلایلم به آوای خیالی توضیح دهم که خواسته‌اش معقول و ممکن نیست اما کم‌کم پلک‌هایم سنگین شد و برای اولین بار او را دیدم...

وقتی از قصرهای خیالی و حباب‌های فانتزی ذهنم گذشتم، وارد دنیای قابل لمس شدم. منظرۀ نفس‌گیری بود. انگار بالای تپه‌ای تیز و بلند، پوشیده از سبزه و گل ایستاده بودم. نسیم خنکی صورتم را نوازش می‌داد و چیزی باعث می‌شد به جلو حرکت کنم. وقتی به لبۀ صخره رسیدم تازه متوجه شدم که تنها صدای باد نیست که سکوت فضا را شکسته، پایین تپه موج‌های خروشان اقیانوس زوزه می‌کشیدند. نمی‌دانم گرگ و میش بود یا ابرهای مترصد باران، ولی لحظه‌ای بعد همه چیز رنگ پریده و خاکستری شد. با ترسی که در وجودم افتاده بود شروع به دویدن کردم، از میان مه غلیظ، چاهی سنگی را تشخیص دادم. هنوز آنقدر به آن نردیک نشده بودم که صدایی از آن بلند شد:

«کمک!»

 با عجله خود را به کنار چاه رسانده و خم شدم تا ببینم صاحب صدا چه کسی است. به چشم برهم زدنی خود را داخل یک اتاقک سنگی و نمور با دیوارهای خیلی بلند دیدم! انگار ناخواسته به داخل چاه دعوت شده بودم! در خاکستریِ عمیقی که فضا را دربر گرفته بود می‌توانستم شمایل انسانی بزرگ‌تر از خودم را ببینم.

مردد گفتم:«شما کمک می‌خواستین؟»

صدای پسرانه‌ای گفت:«آره من بودم! ولی تو اونقدر مهربون نیستی که کمکی کنی!»

 اخم کردم:«مگه من‌و می‌شناسین؟! چرا درباره‌ام این جوری فکر می‌کنین؟!»

با دلخوری جواب داد:«تو به خواهرم گفتی کمکم نمی‌کنی!»

آرمان! من داشتم با برادر بزرگ آوا حرف می‌زدم. هنوز نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم اما صدایش شفاف و واضح بود.

_«آرمان، درسته؟»

بدون این که منتظر جواب بمانم با دلسوزی ادامه دادم:«آخه من واقعاً نمی‌تونم کاری بکنم...»

هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان به سنگ‌های تیز دیوار برخورد کردم. پوست دستم خراشیده شد و پشت سرم تیر کشید. آنقدر دیدم تار بود که نمی‌توانستم تشخیص دهم چه عاملی مرا به سمت دیوار پرت کرده.

صدای آرمان دوباره بلند شد:«مطمئنی؟ اون دفترچه قدیمی رو دیدی؟ همه‌اش تقصیر شماست!»

حدس زدم او نفهمیده که من آسیب دیدم برای همین با این بی‌خیالی مرا بازجویی می‌کند. از شدت دردی که در سرم نشسته بود دستم را دور یک سنگ کوچک گره کردم و آن را در مشتم فشار دادم. منظورش چیست که «تقصیر شماست!» سعی کردم درد را نادیده بگیرم و جوابش را بدهم اما لحظه‌ای بعد پلک‌هایم باز شد و من داشتم به سقف اتاقم نگاه می‌کردم.

دستم را بلند کرده و سنگی که در مشتم بود را جلوی صورتم گرفتم. خراش دستم هم نمی‌توانست واقعی‌تر از این باشد. هرچند درد سرم کمی آرام‌تر شده بود. پس غیر از وسیله‌ها، دردها و زخم‌ها را هم می‌توان از دنیای خواب به واقعیت آورد!

کشف جدیدم را گوشه ذهنم یادداشت کرده و از اتاق بیرون رفتم تا چسب زخم پیدا کنم! در همین حال با خودم فکر می‌کردم، چرا روح آرمان باید ته یک چاه گرفتار شده باشد؟! واضح بود که داشت زجر می‌کشید. اما پسری بیست ساله به جزای چه گناهی آنجا بود؟! دربارۀ کدام دفترچه حرف می‌زد؟! چرا باید چیزی تقصیر ما باشد؟!

ناگهان به یاد دفترچه خاطرات مادربزرگ افتادم. وقتی دیشب اصرار کرده بودم آن را به من بدهد چهره‌اش نگران بود. هنوز گرمای دستش که دستم را محکم گرفته بود به یاد دارم. آخرین دفعه‌ای که خواب مادربزرگ و خانۀ قدیمی را دیده بودم. با لحن مهربانش چندبار خواسته بود که دو صفحۀ آخر را نخوانم! مگر از چه چیزی خبر داشت؟!

به سرعت به اتاقم برگشتم و کلید را از داخل گلدان برداشته و کشوی میز را باز کردم. دفترچۀ کهنه را بیرون کشیدم و با احتیاط برگه زدم. مادربزرگ گفته بود که توانایی من ارثیه‌ای قدیمی است که تا دو نسل پیش ادامه داشته... یعنی آخرین کسی که خواب‌هایی شبیه من داشته، مادرِ مادربزرگ بوده و این دفتر هم متعلق به اوست. نوشته‌های دفتر کم و بیش محو شده بود و برخلاف انتظارم شبیه دفترچۀ خاطرات نبود. بیشتر حکم یک دفترچۀ راهنما را داشت و حسم می‌گفت خیلی بیشتر از مادرِ مادربزرگ قدمت دارد...

«... به بنده رسیده است که این قوّه و مقدرت که از عالم رؤیا چیزی به عالم صحو توان آورد، هماره و فقط به کسی می‌رسد که روح او به نهایتِ صفا و پاکی مقرون باشد، و سیرت وی از هر آلودگی منزّه و مبرّا. چنین اشخاص را دل از مِهر و شفقت خالی نباشد و هر آنچه به دست آرند، در راه خیر و صلاح صرف نمایند.

گویند آن دلِ نازک که بر داغ دیگران بندِ دل می‌نهد و از آهِ بیوه‌زنی یا اشک یتیمی بلرزد، اثر عظیم در حقیقتِ خواب‌ها دارد. چه، هرچه دل به رأفت مایل‌تر باشد، مدارج کشف و شهود نیز برایش هموارتر گردد...»

من آنقدرها هم آدم خوبی نبودم اما از زمانی که یادم می‌آمد نمی‌توانستم ناراحتی کسی را تاب بیاورم... برای همین هم وقتی درخواست آوا را رد کردم احساس کردم قلبم با عذاب وجدان مچاله شده...

سعی کردم سریع‌تر برگه بزنم و به صفحات آخر برسم.

«...امروز، طفل معصومم که از چندی پیش گرفتار سینه‌پهلو گشته بود، به حکم قضا و قدر، دارفانی را وداع گفت و جان به جان‌آفرین تسلیم نمود. از کثرت اندوه و شدّت مصیبت، اشکِ چشم را فراغت ندادم و دل را قرار و آرام نبود، بلکه پیوسته ناله و فغان سر می‌دادم و به هیچ‌روی چشم بر هم نتوانستم نهاد.

چه خوش بودی اگر مشیّت الهی چنان می‌رفت که این بندهٔ ناتوان را به جای آن طفل بی‌گناه می‌بردی، و این داغ جانکاه را از سینه‌ام می‌زدودی. از آن ساعت تا کنون، جان بر لب و دل از غم ریش است...»

از غمش اشک در چشمانم نشست... نکند خواب بچه‌‎اش را دیده و او را... سریع چشمانم را گرداندم و خط‌ها را از نظر گذراندم و متوجه شدم حدسم درست بوده، اما...

«چنین اندیشیده‌ام که چون بار دگر خوابِ او را مشاهده نمایم، عزم بر آن خواهم داشت که وی را بازگردانم. شنیده‌ام که اگر به وقت خواب جعبه موسیقی در دست باشد، رشته اتصال میان دو عالم برقرار گردد و بازآمدن او ممکن افتد. چنین نیز به گوشم رسیده که هرگاه مرده‌ای را از عالم خواب به عرصهٔ واقع برگردانیم، در مشیت الهی و گردش تقدیر و قضا و قدر دخل و تصرف کرده‌ایم و شاید موجب رخدادهای ناخواسته و ناگوار گردیم که از ابتدا مقدّر نبوده است.

این را نیز می‌دانم که حیات مجدّد او شاید به قیمت زوال جان من تمام گردد، لیکن باک ندارم. رضا دادم که وی به جای من زیستن گیرد و مرا در عالم خواب و خاموشی واگذارد. چه، زندگیِ من بی حضور او صورت ندارد و اگر حیات او در گرو مرگ من و تغییر قضا باشد، من آن را به طیب خاطر پذیرفته‌ام.»

و این آخرین کلماتی بود که در دفتر نوشته شده بود. دست برده و جعبه موسیقی را از کشو بیرون کشیدم. جعبۀ نقره کاری شده را بالا گرفتم و با دقت به نقش‌های روی آن نگاه کردم. پیش از این آن را باز کرده بودم ولی بازهم این کار را کردم و موسیقی حزن‌انگیز آن سکوت اتاق را درهم شکست. ناگهان متوجه چشمانم شدم که از آینه‌ای که درون درِ جعبه تعبیه شده بود، نگاهم می‌کرد. چند لحظه‌ای به تصویرم در آینه چشم دوختم تا این که احساس کردم این چشم‌ها فقط شبیه چشم‌های من است. نت‌های موسیقی به قدری غمگین بودند که حس می‌کردم هرلحظه ممکن است اشک‌هایم سرازیر شوند. اما همین که غم آهنگ در وجودم نشست چشم‌هایی که در آینه بودند شروع به گریه کردند. با ترس جعبه را روی میز رها کردم و دستم را روی گونه‌هایم کشیدم... خشک بودند! من گریه نمی‌کردم... بازهم با تردید به آینه نگاه کردم اما اینبار بازتاب ساده‌ای از من و هر چیزی که به سمت آن می‌چرخاندمش نشان می‌داد. پس چرا...

_«تارا! بیا شام!»

صدای مادر باعث شد جعبه و دفترچه را دوباره پنهان کنم و به زندگی عادی برگردم با این تفاوت که حالا از یک چیز مطمئن بودم... می‌توانستم آرمان را برگردانم!

***

قبل از خواب دفترچه مادرِ مادربزرگ را با خود به رخت‌خواب بردم. شاید می‌توانستم اطلاعات بیشتری از آن بیرون بکشم... هنوز چند خطی نخوانده بودم که پلک‌هایم سنگین شد و دوباره به عالم رؤیا دعوت شدم. در خانۀ مادربزرگ بودم اما یک چیزهایی فرق داشت. وسایل خانه انگار قدیمی‌تر از آن چیزی بودند که به یاد داشتم. مبلمان جایش را با پشتی عوض کرده بود. عکس‌های روی طاقچه سرجایشان نبودند و به جایشان چراغی که فکر کنم به آن پیه سوز می‌گفتند، گذاشته بودند. ناگهان دستی روی شانه‌ام نشست. وقتی به عقب برگشتم انگار داشتم به آینه نگاه می‌کردم! همان صورت، همان موها، همان اندام... تنها تفاوت ما لباسی بود که به تن داشتیم و چشم‌ها! آن چشم‌ها غمگین بودند درست مانند همان چشم‌هایی که در آینۀ جعبه موسیقی دیده بودم! ناگهان او را شناختم... مادرِ مادربزرگ! نیاز به راهنمایی بیشتر نبود... سرش را در تأیید فرضیه‌ام تکان داد و دستم را گرفت.

ناگهان فضای اطراف با مه سنگینی پوشیده شد و تصاویری به سرعت از جلوی چشمانمان گذشت...

 زنی که دستم را گرفته بود، دفترچه‌ای را به دختربچه‌ای که می‌دانستم مادربزرگم است می‌سپارد و گویا درحال گفتن رازی بزرگ به اوست. صحنۀ بعد کودکی که مرده، زنده می‌شود درحالی که مادر جوانش در کنار پیکر او جان داده است. پسربچۀ نجات یافته بزرگ می‌شود. ازدواج می‌کند و و سه بچه از او به جا می‌ماند. اما از جایی به بعد فقط داستان یک بچه مهم است. پسری که بزرگ می‌شود و گویا راننده تاکسی است. هر روز را با خستگی بیشتری می‌گذراند تا روزی که از فرط خستگی و عصبانیت با جوانی تصادف می‌کند. جوان آشنا به نظر می‌رسد اما هنوز نمی‌توانم تشخیص دهم او چه کسی است. پایش آسیب دیده و ناله می‌کند. راننده او را به بیمارستان می‌رساند ولی پای پسر آسیب جدی دیده. ناگهان خانوادۀ پسر را می‌بینم، آن‌ها با نگرانی به او نگاه می‌کنند که سعی دارد با عصا راه برود. آوا را می‌بینم که کنارش ایستاده و سعی می‌کند تا به او کمک کند.

چشمانم گرد می‌شود و بلند می‌گویم: «آرمان!»

صحنۀ دیگری رو به روی چشمانم گشوده می‌شود و آرمان را می‌بینم که روی تخت افتاده و ناسزا می‌گوید. هرچه خانواده‌اش در تلاش‌اند تا به او روحیه دهند، با عصبانیت بیشتری آن‌ها را می‌راند. در صحنۀ بعد آرمان را می‌بینم که در اتاقش نشسته و شیشۀ قرصی در دست دارد و... و تمام آن را در دهانش می‌ریزد! بلند فریاد می‌زنم «نه!» و دست دراز می‌کنم، گویا می‌خواهم هرچند دیر، به کمکش بشتابم.

وقتی دلیل مرگ آرمان برایم روشن می‌شود. دوباره خودمان  را در خانۀ مادرِ مادربزرگ می‌بینم. او دستم را رها می‌کند و به طرف پنجره می‌رود. لحظه‌ای مکث می‌کند و با چشمان غمگینش دوباره به من نگاه می‌کند و لحظه‌ای بعد، دیگر در اتاق نیست...

درحالی از خواب بیدار شدم که نفس نفس می‌زدم و بدنم از عرق خیس بود. انگار کیلومترها دویده بودم. من نمی‌دانستم آرمان خودکشی کرده! آوا گفته بود که دلیل مرگش سکتۀ قلبی بوده...

شاید... شاید خوابم واقعی نباشد.  

***

با چشمانی سرخ و سردردی وحشتناک به خاطر خواب دیشب، به مدرسه رسیدم. باید به نحوی از واقعی بودن این خواب مطمئن می‌شدم. وقتی آوا را در حیاط دیدم به طرفش رفتم، نمی‌توانستم وقت را برای ناراحتی‌ای که از دیروز برایش مانده بود، هدر کنم! پس قبل از آن که حتی سلام و احوال پرسی کنم یکراست سر اصل مطلب رفتم: «دیشب خواب آرمان رو دیدم!»

چشمان آوا گرد شد و با نگرانی پرسید: «چی دیدی؟ حالش خوبه؟ واقعاً راهی نیست که بیاریش؟»

نیاز نبود کل داستان را برای آوا تعریف کنم اما باید سؤالم را هم با احتیاط می‌پرسیدم: «آوا! آرمان واقعاً به خاطر سکته قلبی فوت شده؟»

آوا نگران‌تر شد، اما هنوز هم سعی می‌کرد راز خانواده را حفظ کند: «چطور؟ چی دیدی مگه؟»

صادقانه گفتم: «صحنه مرگش رو...»

آوا عقب عقب رفت. گویا برایش یادآوری آن صحنه بیش از توانش باشد... روی سکوی کنار باغچۀ حیاط نشست و گفت: «از همون اول زیاد از خودکشی حرف می‌زد، ولی کسی جدیش نمی‌گرفت، همه‌مون فکر می‌کردیم اینم از لوس‌بازیشه... اما بعد از تصادفش که پاش به شدت آسیب دید... پنج شیش ماهی خونه‌نشین شد. یادته که این اواخر همیشه می‌گفتم آرمان خونه‌اس، تو هم به همین خاطر روت نمی‌شد بیای پیش ما...»

_«آره ولی هیچ وقت نگفتی که تصادف کرده!»

-«به خاطر این که آرمان دوست نداشت کسی بفهمه! نمی‌دونم به چی فکر می‌کرد. ولی هیچ وقت طاقت درد نداشت، برای همینم اون همه قرص خورد و...»

آوا نتوانست حرفش را ادامه دهد و به گریه افتاد.

حالا می‌توانستم منظور آرمان را از «تقصیر شماست» بفهمم. واقعاً هم تقصیر ما بود. تقصیر مادرِ مادربزرگ که فرزند مرده‌اش را از مرگ برگرداند و نوه‌اش باعث این تصادف شد. شاید این من بودم که باید بار این اشتباه را به دوش می‌کشید. این توانایی چرا باید مستقیماً از مادرِ مادربزرگ به من می‌رسید؟! مگر نه این که من باید تاوان اثر پروانه‌ای که جدم ایجاد کرده بود را بپردازم؟! هرچند هرچه بیشتر در افکارم می‌گشتم دلیل کمتری برای سرزنش او پیدا می‌کردم... اگر بچۀ من جلوی چشمم از بیماری می‌مرد و می‌توانستم جانم را برای بازگرداندنش بدهم، درنگ نمی‌کردم. اما تصمیم او مرا بر سر دوراهی سختی گذاشته بود. آیا من حاضر بودم، زندگیم را با آرمان معاوضه کنم؟!

***

هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که چطور می‌میرم، اما مردن در راه عدالت و بازگرداندن چرخۀطبیعت به حالت اصلی خود، آنقدرها هم بد به نظر نمی‌رسد. هرچند هنوز هم شک دارم که نتیجه‌گیری درستی از تمام این ماجرا داشته‌ام... یعنی تمام این اتفاقات چیده شده بودند تا مرا به مرگ خود راضی کنند؟!

تا شب تمام دفترچه مادرِ مادربزرگ را خوانده بودم. هنوز نمی‌دانستم غیر از در دست داشتن جعبه موسیقی موقع خواب، چه چیز دیگری برای بازگرداندن آرمان لازم است؛ اما امشب می‌فهمیدم. البته اگر دوباره خواب او را می‌دیدم...

به آوا گفته بودم که شاید راهی برای برگرداندن برادرش باشد و وقتی به خانه رسیدم مادر را در آغوش گرفتم و در دلم با او وداع کردم، هرچند که او معتقد بود خواب زیاد دیوانه‌ام کرده، وگرنه هیچ بچه‌ای یکهو مادرش را آنقدر سفت بغل نمی‌کند! به سختی جلوی اشک‌هایم را گرفته و به اتاقم رفته بودم چون هیچ وقت نمی‌دانستم کی آخرین باری است که به خواب می‌روم...

پشت میزم نشسته و به برگۀ جلوی رویم خیره شده بودم. خودکار را در دستم می‌چرخاندم و به رؤیایی که از کودکی داشتم فکر می‌کردم. همیشه دوست داشتم روزی جان انسان‌ها را نجات دهم. در مدرسه نمره‌های خوبی می‌گرفتم و دیگران معتقد بودند می‌توانم روزی پزشک ماهری شوم، هرچند از چندماه پیش که توانایی‌ام را کشف کرده بودم همه چیز در هالۀ ابهام قرار گرفته بود. دیگر نتوانسته بودم آینده را آن طور که می‌خواهم ببینم. حالا هم که تصمیم به این کار گرفته بودم تنها یک دلیل داشت، می‌خواستم اشتباه گذشتگان را جبران کنم و حتی به قیمت جان خودم، به کسی زندگی ببخشم. اگر به رؤیاهای آرمان اجازۀ رشد می‌دادم، شاید آنقدرها هم مرگم بیهوده نبود.با این فکرها شروع به نوشتن کردم و همه چیز را برای مادرم توضیح دادم و نامه را زیر دفترچه مادرِ مادربزرگ، روی میز گذاشتم.

جعبۀ موسیقی را در دستانم گرفتم و به رخت‌خواب رفتم. آن را باز کردم و گذاشتم صدای حزن‌انگیزش در فضا بپیچد و لحظه‌ای بعد من در عالم خواب بودم.

همان چاه بود. این‌بار تاریک‌تر. مه عمیق جای خود را به سایه‌های شب داده بود. بازهم نمی‌توانستم آرمان را واضح ببینم اما انکار وجودش در آن فضای تنگ با سنگ‌هایی که انگار تیزتر شده بودند غیرممکن بود. جعبۀ موسیقی را در دستانم فشردم و سعی کردم شجاعتم را جمع کنم. هنوز نمی‌دانستم دقیقاً چطور باید این کار را انجام دهم...

_«اومدی اینجا که چی بشه؟!» لحن تند آرمان باعث شد از جا بپرم.

نفس تندی بیرون داده و گفتم:«اومدم نجاتت بدم!»

_«رو خودت اسم ناجی نذار! من به خاطر تو و جدت اینجام!»

با خودم فکر کردم شاید این لحن تلخ طبیعی باشد. او زمان زیادی را در این چاه گذرانده... اما...

_«تو خودکشی کردی!»

با عصبانیت مضاعفی جواب داد:«می‌خوای بگی که شما مقصر نیستین؟!»

_«اگه باور داشتم مسئولیتی نداریم، الآن اینجا نبودم!» بلافاصله با لحن آرامی ادامه دادم:«اما قبل از این که روی زندگیم ریسک کنم باید از چیزی مطمئن بشم... چرا؟ بهم بگو چرا خودکشی کردی؟»

ناگهان دوباره به سنگ‌های دیواره چاه برخورد کردم. این‌بار مطمئن بودم که آرمان هُلم داده بود. از درد روی زمین افتادم. آرمان لگدی به پهلویم زد و سعی کرد جعبۀ موسیقی را از دستم بگیرد اما در کمال تعجب دستش از جعبه رد شد! انگار جعبه به بُعد او تعلق نداشت. چندبار تلاش کرد اما هربار دست روح مانندش از لمس نقره‌کاری‌ها بی‌نصیب می‌ماند.

درد در تمام بدنم پیچیده بود اما دستانم بی‌اراده به سمت جعبه رفت و آن را باز کرد. موسیقی فضای اطرافمان را دربر گرفت و تصاویری در آینه نمایان شد. انگار خبر از آینده‌ای نزدیک داشت. آرمان زنده بود و کنار خانواده‌اش به رویۀ گذشتۀ خود برگشته بود با این تفاوت که هرروز ناامیدی و خشم بیشتری از خود بروز می‌داد و رفتارش با خانواده، از آن هم بدتر بود. اما ضربه اصلی زمانی بود که صحنۀ آخر مقابل چشمانم نمایان شد؛ آرمان پشت فرمان اتوموبیلی نشسته بود که همۀ اعضای خانواده‌اش سوار آن بودند، لحظه به لحظه بیشتر داد می‌کشید و در آخر از روی عصبانیت ماشین را به قعر دره فرستاده و خودش و تمام سرنشینان جانشان را از دست دادند.

همین کافی بود تا در جعبه را محکم ببندم. نجات انسانی مانند او فقط اثر پروانه‌ای را به وحشتناک‌ترین شکل ممکن تشدید می‌کرد. چشمانم را بستم و آرزو کردم تا از آن چاه فلاکت‌بار رها شوم. ناگهان دستانی مرا در آغوش گرفتند، صدای مادربزرگ در گوشم طنین افکند:«اون گناه خودش رو انتخاب کرد. اون از دردی فرار کرد که خودش ساخته بود. تو ناجی نبودی، چون اون نمی‌خواست نجات پیدا کنه. هیچ‌چیز تقصیر تو نبوده و نیست.»

و من با زخم‌هایی که از تجربۀ تازه‌ام در تنم حک شده بود، بیدار شدم...

آن که در رؤیایی همیشگی پرسه می‌زند:
فاطمه شهاب‌الدین

 

اثر پروانه‌ایداستان کوتاهبیداریرؤیا
۴
۰
فاطمه شهاب‌الدین
فاطمه شهاب‌الدین
شهاب آتشی است که در قلب آب می‌سوزد. شعله‌ای است که جان می‌گیرد تا شاید تاریکی، بزم رویا نشود...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید