
مشتش را به طرف فردی که رو به رویش فریاد میکشید نشانه رفت. اما در کمال تعجب مشتش باز شد و دستش را به نشانه دوستی بر شانه مرد گذاشت. بعد بیاختیار گفت: باشه داداش! جوش نزن... فدای سرت! همین که تنمون سالمه و هیچ کدوم صدمه جدی ندیدیم، جای شکر داره.
صدایش برای خودش هم ناآشنا بود. او قصد داشت رانندهای که باعث این تصادف شده بود را سرجایش بنشاند، اما... .
رانندۀ بیاحتیاط که میخواست دست پیش را بگیرد، با شنیدن حرفهای مرد مقابلش انگار که آب سردی روی سرش ریخته باشند، با صدای آرامی گفت: حق با شماست. شرمنده بابت خسارتی که به ماشینتون زدم. الآن با بیمه تماس میگیرم. این روزا خیلی فکرم درگیره! با این حواس پرتی شما رو هم اسیر کردم.
_ نه داداش این حرفا چیه؟! پیش میاد دیگه... اگه مشکلت جوریه که میتونم کمکت کنم، بگو که باهم حلش کنیم.
و بعد دستش را از شانه او برداشت و مقداری از گرد سپید که بر شانه مرد مقابلش نشسته بود در هوا پراکنده شد.
سپینود نگاهی به صحنه پیش رویش انداخت و لبخند زد. یک قدم به هدف نزدیکتر شده بود.
وقتی چند روز پیش تاریکی زوزه کشید، لرزه شدیدی بر جان کوه نشست و قلۀ بلند غرید: «عمر این شهر به سر آمده! »
دشت شقایق پژمرد و درختان سیب از تصور سوختن، خشک شدند. اما سپینود با تمام قدرتی که از پدرش، دماوند، به ارث برده بود، از جای خود برخاست. تیرگی را از دامنش زدود و با صدایی زیباتر از موسیقی نسیم، گفت: «هنوز امیدی هست!»
هیچکس تا آن زمان سپینود را ندیده بود. دختری که در پس قلۀ مه گرفته، پنهان بود. همه وصفش را شنیده بودند، میدانستند که اگر سپینود نبود، دماوند دیو آتشین درونش را آزاد میکرد و تمام شهر را میسوزاند.
حال هجوم تاریکی، این روح سپید را واداشته بود تا از پس پرده مه بیرون بیاید. خروش دماوند با صدای دخترش آرام گرفت: «دیدی چطور لرزیدیم؟!»
«این اتفاق تازهای نبود!»
«اما دیگر تحملم تمام شده!»
سپینود دستش را بر قلب پدر گذاشت: «رحم داشته باش و باز هم مهلت بده.»
دماوند با غمی که صدایش را سنگین کرده بود، گفت: «اما این شهر تغییر نمیکند. آلودگی آن را بلعیده! راهی جز فوران آتشفشان نیست... شاید آتش، این شهرِ پرگناه را تقدیس کند!»
شهر در چشمان سپینود نشست. بزرگ و شلوغ و هراس انگیز، با آن برجهای بلندی که قلب ابرها را زخمی میکرد، اما...
شاید میشد از گنبد بلندترین برجش، بر سر مردم شهر نور پاشید! شاید آن برج که مانند کبوتری سپید، میان آن میدان بزرگ نشسته، پیامبر صلح باشد.
«من به شهر میروم!»
«کاری از تو ساخته نیست، دختر!»
«من سپینودم!مظهر عشق و پاکی بلندترین قلۀ ایران! آتشفشان خشم میخواهد بر سر مردم ببارد... از من نخواه که شاهد ویرانی شهری باشم که زندگی در آن شب و روز نمیشناسد! کجا را میشناسی که با طلوع خورشید زنده شود و با غروبش زندهتر؟!»
دماوند نفس سختی کشید و گفت: «دیگر وقتی نمانده! نمیدانم چقدر میتوانم این آتش را در وجودم نگه دارم.»
سپینود پدرش را در آغوش گرفت: «تا غروب! تا آن زمان به من مهلت بده.»
دماوند نفس سختی کشید. نمیتوانست از دخترش دل بکند.
«برو اما پیش از هر چیز به دنبال دلیلی قانع کننده برای نجاتشان باش!»
سپینود بر بال ابرها نشست و همراه با نسیم پرواز کرد. به هیاهوی شهر نزدیک و نزدیکتر میشد. در سرخه حصار بر زمین قدم گذاشت. هنوز وارد اولین خیابان نشده بود که آن تصادف رخ داد. دید که تاریکی اطراف آن دو مرد چرخ میزند؛ آنها نمیدانستند که دارند چه هیزمی به آتش میریزند. سپینود بدون معطلی کمی از معجزه صلح خود را به سمت آنها روانه کرد. معجزه مانند دانههای ریز برف در دستان باد لرزید و با کمی تردید بر شانههای آن دو مرد نشست.
وقتی صلح و دوستیشان قطعی شد، سپینود نفس راحتی کشید و به راه خود ادامه داد. باید بر تمام شهر معجزه میبارید، وگرنه آتشفشانِ خشم، جز خاکستری از آن باقی نمیگذاشت. اما همانطور که پدرش گفته بود، باید میفهمید که چرا میخواهد این شهر را نجات دهد.
در این فکر بود که به میدانی رنگارنگ و زیبا رسید. جایی که محلیها به آن هفتحوض میگفتند. میدان شلوغ بود و زندگی همه جا موج میزد. تصمیم گرفت سوالش را از کسی بپرسد.
_ ببخشید خانوم! شما میدونین برجی که مثه یه کبوتر میون یه میدون نشسته، کجاست؟
زن با گنگی او را نگاه کرد و خطاب به همراهش گفت: فکر کنم بیچاره مشاعرش رو از دست داده!
و بعد بدون هیچ کلامی رفت. کمی بعد به مردی رسید و همان سؤال را تکرار کرد. مرد حتی نایستاد تا حرفش تمام شود، راه خود را گرفت و رفت. سپینود شانس خود را چند بار دیگر هم امتحان کرد، اما جز کلماتی از سر دلسوزی، تمسخر یا واکنشی ناشی از بیتوجهی ندید. دست آخر به گروهی از جوانها رسید که روی نیمکتی نشسته بودند، وقتی سوالش را تکرار کرد، یکی از آنها خندید و گفت: مطمئنی این جایی که دنبالشی رو تو خواب ندیدی؟!
و باعث شد تا بقیه دوستانش هم بخندند. ناگهان صدایی از پشت سر سپینود گفت: مسخره نکنین! من همچین جایی رو دیدم.
سپینود برگشت تا صاحب صدا را ببیند. یک پسربچه کوچک آفتاب سوخته بود. جعبهای پلاستیکی در دست داشت که در آن تعدادی بسته دستمال کاغذی و چسب زخم بود.
وقتی دید سپینود با کنجکاوی به او نگاه میکند، ادامه داد: دستمال کاغذی و چسب زخم نمیخواین؟ ارزون میفروشما!
سپینود نگاهی به دست کوچکی که جعبه پلاستیکی را میفشرد انداخت. انگشتانی که زخمی بود...
رو به پسرک گفت: تو میدونی برجی که مثه یه کبوتر میون یه میدون نشسته، کجاست؟
پسرک با اطمینان گفت: آره! من دیدمش! ولی اسمش رو نمیدونم.
_ میتونی منو تا اونجا ببری؟
پسرک این پا و آن پا کرده و گفت: من باید کار کنم. اگه بدون پول برگردم، اونوقت مامانم خوب نمیشه!
مامانت؟!
آره! مامانم مریضه. من کار میکنم تا پول دوا و درمونش رو بدم. بابا و خواهرمم کار میکنن وگرنه گشنه میمونیم.
آرزوت چیه؟
مامانم خوب شه و انقدر پولدار شم که دیگه مجبور نباشم به جای مدرسه رفتن، کار کنم.
سپینود دستش را بر شانه پسرک گذاشت و گفت: من آرزوت رو برآورده میکنم، به شرطی که بهم کمک کنی به اون برج برسم.
_ دکتری؟ یا میخوای همینجوری بهم پول بدی؟! من صدقه قبول نمیکنم!
_ نه! این یه معاملهاس! تو کار امروزت رو تعطیل میکنی که به من کمک کنی، منم خسارتش رو میدم.
پسرک کمی فکر کرد. حرف سپینود به نظرش منطقی رسید، پس گفت: باشه! فقط من همین طوری چشمی راه رو بلدم! ممکنه گم بشیما!
سپینود لبخند گرمی زده و گفت: عیبی نداره! نه تا وقتی که تو جا نزنی.
پسرک بادی به غبغب انداخته و گفت: کم آوردن تو مرام ما نیست، آبجی!
پس بزن بریم.
بیا اول سوار مترو شیم. هرجا بخوایم بریم، این سریعتر ما رو میرسونه.
آنها وارد ایستگاه سرسبز شدند. سپینود به چشمان کسانی که اطرافش ایستاده بودند، نگاه کرد. آنها به نظر خسته و درمانده میرسیدند. انگار تسلیم شده بودند. در این میان نگاههای جوان و امیدواری هم موج میزد، اما...
عاقبت به یک ایستگاه بزرگ و شلوغ رسیدند، پسرک فریاد زد: امام خمینیه! پیاده شو!
و بعد با خیل جمعیت از درهای باز قطار عبور کردند.
سپینود تمام عمرش را بر بالای کوه گذرانده بود، بنابراین تعجب میکرد که چنین زندگی عظیمی زیرزمین جاری است. اگر آن نگاههای خسته میدانستند که فقط چند ساعت از عمر این شهر باقی مانده، شاید همین زندگی زیرزمینی را هم جشن میگرفتند.
آنها از پلههای مترو بالا رفته و از آن فضای غار مانند وارد خیابانی روشن شدند. جایی که همه چیز رنگ تاریخ و اصالت داشت. انگار سنگفرشها هم قصه میگفتند. کمی که جلوتر رفتند، موزه ملی ایران را دیدند که با تمام فخر باستانی اش در گوشه خیابان نشسته بود.
سپینود پرسید: «ای بنای زیبا، چند سال داری؟»
موزه گفت: «من ۱۳۱۶ به دنیا آمدم.»
«چه شد که تو را ساختند؟»
«برای نگهداری غنیمتهای تاریخی که باستانشناسان کشف کرده و میکنند، بنا شدهام.»
«پس باید غنیترین منبع تاریخ باشی.»
«قرار بود اینطور باشد، تا زمانی که بیشترین کشفیات باستانشناسی ایران به تاراج رفت!»
سپینود سکوت کرد. نمیدانست چه بگوید...
عاقبت سؤال اصلی را پرسید: «باید این شهر و مردمش را از تاریکی نجات داد؟»
«آنها سالهاست که آنچه بودند را به فراموشی سپردهاند و از آن چه هستند، گریزاناند! فکر نمیکنم بخواهند نجات پیدا کنند...»
سپینود با شنیدن جواب موزه، غمگین شد. یعنی ناامیدی تمام شهر را بلعیده بود؟!
صدای گفت و گوی آنها، آنقدر بلند نبود که به گوش پسربچه برسد، او فقط میدید که سپینود چند دقیقهای به ساختمان بزرگ خیره شده است.
عاقبت طاقتش طاق شده و گفت: این اون برجه نیستا!
_ میدونم پسر! بیا بریم.
آنها به راه خود ادامه دادند تا به یک دروازه رسیدند. به آن سر در باغ ملی میگفتند. میخواستند از آن گذر کنند که سپینود احساس کرد، این بنا هم حرفی برای گفتن دارد.
پس ایستاد و گوش سپرد: «حرفهایتان با موزه ملی را شنیدم! روزگارانی من نماد تهران بودم...»
سپینود شگفتزده شد و پرسید: «چطور؟! مگر چه زمانی ساخته شدهای؟»
«مرا به دستور ناصرالدین شاه قاجار ساختهاند. حتی نام من در ابتدا سردر ناصری بود. جایی که شاه سربازانی که آموزش میدیدند را نظاره میکرد.»
«مگر تو راه ورود به کجا بودی؟ سربازخانه؟»
«نامش میدان مشق بود. سربازخانه مرکزی. زمینی که در آن نظامیان مشق نظام میکردند.»
«چه میخواستی به من بگویی؟»
«سالهاست که اشتباه، مشق مردم این شهر شده... من همان دروازهام که شیخ فضلالله نوری و میرزا رضا کرمانی را اعدام کردند. تا بیش از این خون عدالت خواهی ریخته نشده، بگذار نابود شویم!»
سپینود بازهم سکوت کرد. شاید پدرش درست میگفت و راه نجاتی نمانده بود. ناگهان صدای آهی از میدان مشق برخاست.
«آنها دیگر قدر فرهنگ و هنر نمیشناسند!»
سپینود به اطرافش نگاه کرد. بعد متوجه شد صدا از کتابخانه و موزه ملک میآید.
«چرا این را میگویی؟»
«چون حتی یکی از هزار داستانم هم عبرت این شهر نشد...»
پسرک نگاهی به سپینود کرد که چند دقیقهای بود بیحرکت به آن ساختمانهای قدیمی زل زده بود. شاید عقلش را از دست داده بود! به هر حال با آن ردای سفید بلند و چهره مهربانش، شبیه بقیه مردم شهر نبود.
آنها عادت داشتند پریشان به نظر برسند. حتی اگر لباسهای گران قیمتی پوشیده بودند، بلد نبودند چطور در آنها خوب به نظر برسند! پسرک میدانست حتی با لباسهای خاکی هم چطور میتوان خوب به نظر رسید...
کافی بود لبخند بزنی و کمتر دعوا کنی! اینطور صورتت تمیز میماند و یک حس خوب داشتی... مثل... مثل این که خورشید را قورت دادهای! همانقدر روشن و خوشمزه!
سپینود همچنان محو سخنان کتابخانه قدیمی بود که پسرک با صدای نگرانی گفت: خانوم! خانوم! حالت خوبه؟
سپینود با لحن غمگینی گفت: فکر کنم دیگه نیازی نیست به اون برج برم...
پسرک جا خورد: اصلاً از اول چرا میخواستی بری؟
سپینود نمیدانست اگر حقیقت را بگوید پسرک باور میکند یا نه... اما او دروغ را نمیشناخت، پس گفت: میخواستم... میخواستم شهر رو نجات بدم.
پسرک با چشمهای گرد شده گفت: اینجا رو؟ تهرون؟! مگه تو خطره؟
_ یه خطر بزرگ!
_ چجوری؟ میخوای از برج لیزر پرت کنی برا فضاییا؟!
بعد هم خودش به حرفش خندید.
وقتی دید سپینود نمیخندد، فهمید ممکن است او را ناراحت کرده باشد. پس گفت: حالا جدی، از کجا میدونی تهرون توی خطره؟
سپینود به جای آن که پاسخ دهد، نگاهش را به شرق دوخت و گفت: تا غروب فرصت داریم تا شهر رو از خاکستر شدن نجات بدیم، اما...
پسرک گیج شد. نمیدانست چرا بعد از غروب، تهران به آن بزرگی باید در خطر خاکستر شدن باشد! احتمالاً بازهم شایعۀ بیاساسی در سطح شهر پخش شده بود... ولی یک چیز واضح بود، دخترِ رو به رویش تا گریه فاصلهای نداشت.
پسرک با خود فکر کرد، فقط یک چیز میتواند حالش را خوب کند... کمی بو کشید، شکمش غنج رفت. معمولاً بیرون از خانه چیزی نمیخورد چون خیلی گران تمام میشد؛ اما آنجا سی تیر بود. خیابانی پر از غذا! رو به سپینود کرده و گفت: همینجا وایسا الآن بر میگردم.
و بدون آن که منتظر جواب بماند به طرف یکی از ماشینهای غذا دوید.
سپینود از دور به پسرک نگاه کرد. او دستهایش را در جیب فرو برده و هرچه پول داشت را بیرون کشید تا دو همبرگر بخرد. وقتی برگشت، یکی را به سمت سپینود گرفت و با مهربانی گفت: بفرما آبجی! هیچ غمی نیست که غذا درمونش نکنه! آخه کی با شکم خالی میره شهر رو نجات میده؟!
سپینود لبخندی زده و گفت: تو تموم پولت رو دادی تا این دو تا همبرگر رو بخری!
پسرک پشت سرش را خاراند و گفت: قرار نبود بفهمی!
سپینود که تحت تأثیرِ معرفت آن مرد کوچک قرار گرفته بود، گفت: دستت درد نکنه! چی شد یهو رفتی و برای من غذا خریدی؟
و همبرگر را گرفت. پسرک در حالی که با اشتها غذایش را میخورد، جواب داد: وقتی مامانم یا خواهرم ناراحتن، خوراکی خوردن، خوشحالشون میکنه. شما ناراحت بودی، بعد هم دیدم داره از وقت ناهار میگذره... وقتی آدم ناراحته، گشنه بودن فقط وضعیت رو بدتر میکنه!
سپینود سری تکان داد و همان طور که گازی به همبرگر میزد، گفت: درست فکر کردی! الآن دیگه واقعاً میخوام به اون برج برم!
پسرک با احساس رضایت و لپهای پر سر تکان داد.
بالاخره باهم راه افتادند تا برجی که «مثه یه کبوتر میون یه میدون نشسته» را پیدا کنند. در راه آینههای کاخ گلستان خاطرات قاجار و پهلوی را نشانشان دادند. مسجد سپهسالار با گلدستههایش نوازششان کرد و دارالفنون از خردمندی امیرکبیر برایشان روایتها سرود. آنها هم از مردم شهر دلخون بودند، اما سپینود میدانست که چرا میخواهد تهران را از آتش خشم دماوند، حفظ کند.
آنها سوار بر اتوبوسهایی شدند که در خط ویژه حرکت میکردند. روی نواری در جلوی شیشه آن نوشته شده بود، «تهرانپارس_آزادی».
وقتی در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شدند، فقط چند دقیقه تا غروب مانده بود. برج سپیدی که میان میدان بال گشوده و آماده پرواز بود، گفت: «به تهران خوش آمدی! تو باید سپینود باشی. برف بهشتی دماوند!»
سپینود که کمکم گردباد آتشفشان را احساس میکرد، با نگرانی گفت: «میخواهم شهر را نجات دهم. وقت اندک است.»
«میدانم... لرزش بیسابقهای زیر پاهایم احساس میکنم.»
«دماوند نمیتواند بیش از این تاریکی شهر را ببلعد! آلودگی گناه نفس شهر را بریده... باید کاری کنیم!»
«پس آتشفشان در راه است!»
«باید به من کمک کنی... به نظرت میتوانیم از دریچههای آخرین طبقهات بر شهر معجزه بباریم؟»
«چرا امتحان نمیکنی؟»
سپینود رو به پسرک که از طوفان عجیب و زمین لرزهای که گویا هر لحظه شدت میگرفت، ترسیده بود، گفت: چطوری باید بریم بالای برج؟
پسرک بریده بریده گفت: چچچ...چی؟! میخوای بری اون بالا؟! داره زلزله میاد!
سپینود بیاهمیت به حرف پسرک راه افتاد. از ورودی برج گذشت. راهروهای تو در تو را پشت سر گذاشت و با آسانسور بالا رفت. مردمی که در میدان یا اطراف آن بودند وحشت زده بر جایشان خشک شده و به طوفان سهمگینی که از شمال شرق به سمت شهر میآمد چشم دوخته بودند.
پسرک دو دل بود، اما دست آخر به دنبال سپینود راه افتاد. وقتی به بالای برج رسید، دید که دخترِ سپید پوش زیر دریچه رو به آسمان ایستاده و ذکر پروردگار بر لب دارد. پسرک گفت: داری چیکار میکنی؟
سپینود در حالی که دستانش رو به آسمان بود، لبخندی به پسرک زده و گفت: مطمئن میشم که به آرزوهات برسی.
لحظهای بعد تاریکی اطراف برج زوزه کشید. گردبادی شروع به چرخیدن کرد و دختر دماوند شنید که برج گفت: «حالا زمان آزادی است!»
ابرهای تاریک به سرعت از دریچه عبور میکردند. سپینود رو به پسر گفت: مرد کوچک! مراقب شهر باش.
سپس به سمت تاریکی رفت و خود را به گردباد سپرد. پسرک توان حرف زدن نداشت. فقط با چشمهایی که از تعجب سه برابر اندازه معمولشان بودند، دید که آن دختر با گردباد از دریچه بیرون رفت!
لحظهای نگذشته بود که آسمان غرید. رعد و برقی ترسناک، آخرین لرزههای شهر را به جان خرید و پلشتیها خاموش شدند. کمی بعد تگرگ تندی باریدن گرفت. پسرک از آخرین طبقه برج به شهر نگاه کرد. تاریکی کمکم فرو مینشست.
وقتی پسر به پایین برج رسید، تگرگ تبدیل به برف نرم و ریزی شده بود. انگار کسی برای تمام مردم شهر گریسته بود و حالا داشت دعا میخواند.
سپینود جوی شد و چنان غمی ماندگار از چشمان دماوند فرو ریخت... و شهر نفهمید که چگونه کوه بزرگ، شهادت دخترش را، با فرونشاندن آن آتش مهیب، جشن گرفت.
آنکه هر روز در این شهر جان میسپارد:
فاطمه شهابالدین