𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

اولین

اولین نامی که بر زبان آوردم نام او بود . چشمانم بی رمق و خمار باز شدند . از طریق بینی ام نمی‌توانستم نفس بکشم و این برای من طاقت فرسا بود و سخت . چرا که همیشه از طریق بینی ام‌‌.. نفس میکشیدم. چشم هایم اولین چیزی که دیدند چشم های طوسی رنگ تو بود . نگاهت سرد و محزون بود. احتمالا چون نام اون را شنیده بودی کامت تلخ شده بود .
چیز سردی روی پیشانی ام جای گرفت که با حس سرمای شدیدش . ناله ریزی از میان لب هایم خارج شد . استخون هایم طوری درد می‌کردند که انگار روی آن ها چکشی کوبیده بودند . دست های بی جونم رو بالا بردم و روی صورتت گذاشتم . نرم و آرام با انگشت هایم گونه ات را نوازش کردم که بر اثر بالا بردن دستم کتفم تیری کشید ولی به آن اهمیتی ندادم به نوازش کردن تو ادامه دادم. لبخندی به شیرینی عسل روی صورتت ظاهر شد . نگاهم با شگفتی روی صورتت چرخید . تو .. زیبا بودی . بیش از حد تصورم . اگر با تو عکس می‌گرفتم مطئمنا در آن عکس جایی نداشتم و تنها به حضور تو در آن عکس توجه میشد . بدنم تیری کشید و این به یادم افتاد که بله. عکسی با تو داشتم . ولی آن را تا زده بودم و تنها تصویر چهره معرکه تو در آن پیدا بود و من در آن گوشه یخ زده پنهان شده بودم .
با صدای گوش نوازت آرام گفتی :«بهتری ؟»
به سختی آب زدم «بله»
و مالکانه به شونه ات چنگ زدم. فهمیدی چه میخواهم ‌. تو خوب مرا بلد بودی . یه جور مرا بلد بودی که حتی خودم هم آنطور خودم رو نمی‌شناختم . چیز های بدون آنکه به زبان آورم فهمیدی که هیچ وقت کسی نفهمید‌. هیچکس نفهمید که تمام مدت هیچ دردی را بر دوش داشتم . ولی تو فهمیدی . در هیاهوی افکار آزار دهنده من اومدی و بهم نوشیدنی تعارف کردی . باید از همان موقعه می‌فهمیدم که دوباره بر دام افتادم . البته کمتر دیوانه وار و آزاردهنده. بهم گفتی که « رنگ مشکی و پوتین قهوه ای خیلی بهم میاد »
با خم شدنت تو را در میان بدنم جای دادم و با اندک زوری که داشتم فشارت دادم به خودم . تو برام معنای خونه رو تغییر دادی . بهم یاد دادی خونه می‌تونه میان چندین استخون و خون و گوشت باشه . می‌تونه گرمای بدن تو باشه . مثل اینکه کلمه خونه دیگه نمیتونه محدود به یک مکان باشه. تو باعث شدی وقتی که آدرس خونم رو ازم میپرسن زیرکی زیرکی توی دلم به آغوش تو فکر کنم . .میتونم .. بعد از تجربه ای مزخرف و تلخم .. واقعا کسی رو دوست داشته باشم .
آه خدای من تو آخرین منظره ای هستی که دلم میخواد چشم هام قبل از اینکه برای همیشه بسته بشن ثبت کنن.


تو
به چشمانم نگاه کرد و گفت:«بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و مرا حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید