ویرگول
ورودثبت نام
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

تعلق ؟

طبیعت . جواب برای من طبیعت بود. البته که چیزهای که میتونم بهشون احساس تعلق میکردم زیاد نبودن ولی طبیعت می‌تونست بهم احساس زنده بودن بده . نه اینکه احساس کنم خونه هستم ، وقتی اونجام احساس زنده بودن میکردم . اخیرا ، وقتی اونجا بودم احساس شعف زیادی میکردم . وقتی باد از بین موهای کوتاه شده نامرتبی که به دست اون چیده شده بود ، رد میشد احساس بی نظیری داشتم ..احساسی که همیشه دنبالش می گشتم و سعی میکردم خودم رو مشغول کنم با چیزی که کمی بهم احساس تعلق داشتن میداد حداقل به یک چیزی . خودم رو با چیزهای نظیر باغبونی ، نقاشی و.. سرگرم میکردم توی دنیای آبرنگی خودم غرق میشدم و با لبخندی از جنس چند لایه رنگ های جواجور شنا میکردم .

I hide my true self in paintings
I hide my true self in paintings

وقتی داشتم توی آینه به خودم نگاه میکردم موهای رنگ‌شده من برخلاف همیشه اون چیزی نبود که باید باشه . نامرتب بود اما به طرز عجیبی دل نشین . شاید هم به این اهمیت نمیدادم که کج و کوله چیدن اون باعث شده که دیگه زیبا نباشه ، بنظرم هرچیزی در نوع خودش زیباست..هر انسانی.. هر جانوری .. هر حشره ای . حتی آدم های که از نظر ما زشتن .. از نوع خودشون زیبا به حساب میان. چشم هام روی صورتم گشت میخورد تا معنی واقعی زیبایی رو در خودش پیدا کنه . نه اینکه من خودم رو برتر حساب میکنم .‌ تفاوت من و تو خوشگله،اینطور نیست ؟ وقتی کنار رکسانا قدم برمی داشتم تفاوت ما منو شگفت زده کرده بود .‌ پوست برنزه و چشم های مشکی اون در کنار تفاوتهای من خیلی زیباتر از قبل بنظر میرسیدن انگار که یادآوری میکرد از وجود پرمهر و عزیزش فقط یکی هست .

من در کنار اونم احساس زنده بودن میکنم ، من با اون زبونشو یاد گرفتم ، زبون اشاره دوست داشتنی. اخیرا توش پیشرفت داشتم و اونا رو خلاصه میکنم .. فکر کنم فقط خودمو متوجهش بشیم .

طبیعت.
طبیعت.

من در مدتی که گم و گور شده بودم بارون های زیادی رو تجربه کردم . با سازهای زیادی رقصیدم . با اقیانوس های زیاد شنا کردم . جاهایی مختلفی رو نصف شب پیاده رویی کردم . در دریایی حس های زیادی غرق شدم و در آخر اونا رو بالا آوردم . افکارم زیادی رو همراهی کردم که در آخر اونا برام دست تکون دادن و باهام خدافظی کردن و زیر لب گفتند:«بهمون فکر نکن تهش مثل آرمان روزبه میشی هااا» منم در جواب به خاطر اینکه داشتن ازم دور میشدن داد زدم«اما اون بخاطر عشق اینکارو با خودش کرد » اونا هم پوزخند تمسخر آمیزی زدند و گفتند :«مگه‌ تو عاشق نیستی؟»

این سوال باعث شد به خودم نگاه کنم . و مات و مبهوت از احساسات فعلی خودم بگم :«نه!»

اوه عزیزم . عشق عزیزی که همیشه در کنار من بود حالا منو‌ رها کرده . عشق عزیز پیرم . زخم کهنه سمی‌ که همیشه روی سینه ام جا داشت حالا رفته ، پاک‌شده و این من ، یک من با یک دنیای عجیب و غریبه .‌ منی که هویت فعلی خودشو از دست داده و به یک باره با دنیا غریبه شده . چون اون با عشق قد کشیده، خودشو شناخته، و بزرگ شده و حالا در کنار وقتی نمی‌دونم که کیم ، احساس تعلق کنم؟


احساس
به چشمانم نگاه کرد و گفت:«بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و مرا حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید