دیشب هراسان از خواب پریدم.گویی در خواب دیو دوسری را دیده بودم که قصد یک لقمه چپ کردن مرا داشت.ولی من در خواب دیوی ندیده بودم.تو را دیده بودم .برای همین بود که نمیتونستم درست نفس بکشم.من آسم نداشتم.من مبتلا به مریضی شده بودم که علاج نداشت و من مبتلا بودم به آن تا وقتی که زمان مرگم فرا رسد. قلب تند تند به قفسه سینه ام میکوبید . و دوباره قلب دردم شروع شد بود و راه چاره آن تنها یک قرص زیر زبانی بود .
عشق تو به سرعت مرا مبتلای خودش کرد . تمام بدنم را به این مرض گرفتار شد و به سرعت دچار عفونت شد. از نشانه هایش باید میفهمیدم که به چه مرضی گرفتار شدم. اول از شکمم شروع شد . در آن پر از پروانه های رنگارنگ شد . آنقدر خوش رنگ و زیبا که حض میکردی از آن همه رنگ های درخشان و چشم نوازش. بعد از آن . نوبت به تخیل رسید .که همیشه و هرجا با من بود .انگار که قصد دیوانه کردن مرا داشت. هر وقت هم که میرفتی به همراهت می آمد و من هم چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم :«برو، تخیلم به همراهت.» و هزار نشانه های عجیب غریب دیگری که به آنان توجه نکردم .
اصلا چه اهمیتی داشت ؟ قلب من با بودن کنار تو خوش بود . اصلا بهم دورغ بگو .بذار احمقانه لبخند بزنم و گریه هامو برای بعد نگه دارم . بهم از پشت خنجر بزن و بزار که اون جای زخم رو برای همیشه به یادگار نگه دارم .بهم زخم بزن .آنچنان قوی که هیچ وقت از از روی بدنم پاک نشود.بزار از تو چیزی به یادگار داشته باشم .بزار بخشی از تو در وجودم باقی بمونه .
ولی الان که تو نیستی . هیچ چیز برای من معنای نداره.بازی با کلمات دیگه برایم خوشایند نیست و طراحی های من بی رنگ و بی روح شده .درست مانند چشم های تو . چشم هایم بی فروغ و تیره شده. به بد گرفتاری اسیر شدم.کاش هیچ وقت از من دفاع نمیکردی .کاش هیچ وقت حامی نبودی .کاش هیچ وقت حرف های قشنگ و دلنشینی که قلبم را به اعماق اقیانوس ها میبرد و دفن میکرد به من نمیزدی . عزیز دور من. ای کاش میتونستم این فاصله را تمام کنم و دوباره خودم را به آغوش گرم و پر مهرت فرو ببرم .جوری بغلت کنم، جوری محکم و با شدت که در بدن تو فرو برم .برم توی قلبت و تا همیشه اونجا بمونم .
بعد از بلند شدن از تخت خواب .چند ساعتی رو به شهر خلوت و بی سروصدا خیره شدم .همونجا نشستم و فکر کردم به تو ،تو،تو،تو،تو و فقط تو .ولی به این بسنده نکردم.بلند شدم و شروع به کشیدن تصویرت کردم. همه چیز را دقیق کشیدم.همه چیز را به اندازه کشیدم .همه چیز را درست شبیه صورت خودت کشیدم. و باز هم مات و مبهوت به صورت تو موندم و فکر کردم به تو ،تو،تو،تو،تو،تو ولی باز هم کافی نبود . باید یک چیز واقعی تر میداشتم .ولی حیف که وجود مردانه تو محروم بودم . و در آخر ..شاید چهار و پنج صبح خوابیدم..