ویرگول
ورودثبت نام
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

No CPR

وقتی توی این طبیعتم .. با مجسمه ها و آبرنگ .. احساس زنده بودن میکنم .. وقتی که دست هام پر از رنگ میشن احساس زنده بودن و شادابی میکنم .

وقتی که تنهام و صدای به گوش نمی‌رسه بجز برخورد آب به زمین احساس خوبی دارم.. وقتی که شروع به کاشتن میکنم و به چیزی جون میدم احساس بهتری دارم . وقت های که تنهام احساس بی نظیری دارم . وقت های که تمام کار هام رو انجام دادم و میتونم بی دغدغه شروع کنم به کار های مورد علاقم ... اما .. همه چیز بهم می ریزه با دیدن تو ..

با دیدن چشم های مشکی و خونسردت .. ترابایات ها خاطره برام یادآور میشن و سردرد شدیدی میگیرم انگار که مغزم ظرفیت مهمون نوازی از این حجم خاطره رو نداره . با دیدن من سرت رو کج‌ می‌کنی و لبخند میزنی اما لبخندت دوستانه و مهربانه نیست. زیباست اما..محیل و مکار .. وقتی که پشت میز میشینم خیلی از هم دیگه فاصله داریم .. خیلی زیاد ... اما از اون فاصله هم نگاهت پوستم رو میسوزه و من رو می‌بلعه.

« چرا نمیخوای قبولش کنی ؟»

صدات وسوسه برانگیز و برانگیزنده است . خیلی ملایم و شیرین.. نفسم رو توی سینه حبس می‌کنه و اجازه تنفس بهم نمی‌ده . ولی تو هنوزم خونسرد و آرومی . خیلی خیلی آروم .. بی تشویش . پوستم لبم رو میجوم و زیر لب آروم میگم:

« این همه مدت کجا بودی ؟‌»

هشیار و بی پروا نگاهم می‌کنی .‌ از حقیقتی که من ازش میترسم و فرار میکنم .. تو فرار نمیکنی و اون رو قبول داری . تو همیشه حقایق تلخ رو ترجیح به دروغ های شیرین میدادی . برای همین میخواستی همیشه راستین و روراست باشم .

با اضطراب نگاهت کردم . نمی‌خواستم حقیقتی که ازش فرار میکنم رو بهم بگی . نمی‌خواستم این مکان زیبا و ‌خوش منظر رو برام تبدیل به یه مکان مذموم و بکنی . میخواستم اینجا برام زیبا باقی بمونه .‌ نمی‌خواستم که قبول کنم که..

« عزیزم.. من خیلی وقته که دیگه حتی استخوانی هم ازم باقی نمونده.»

کار خودت رو کردی . همه چیز رنگ باخت آبرنگ ها دیگر رنگ سفید رو برای جان بخشی نداشتند. فاصله تو از من بهم ثابت میکرد همه چیز در راستین ترین حالت خودشه . درخت ها بی جون و حزین شدند .‌ و من برآشفته و نژند . موهای مصنوعی و بلوندم زیر نگاه سوزان تو آب شدن و چشم هایم همراه با اندوه و حسرت به سوزش افتادند. و گرمی اشک روی گونه ام حس کردم .

نگاهت پراکنده و پریشان روی صورتم چرخید . شونه هایم کم کم به لرزش افتادند و نفسم بریده بریده بیرون آمد .‌ دست هام با حسرت به سمت تو دراز شدند ولی سرت را تکون دادی و ظالمانه بهم فهموندی که باید بسنده کنم .


احساس
به چشمانم نگاه کرد و گفت:«بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و مرا حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید