آسمان خاکستری بود و باران ریز، مثل پردهای از حریر، روی شهر میبارید. سارا، با موهای خیس و لبخندی که سعی میکرد پنهانش کند، کلید را در قفل ژیان قرمز رنگش چرخاند. این ماشین، یک مدل قدیمی از دهه شصت، یادگار مادرش بود.
بدنهاش پر از لکههای رنگ پریده و خط و خش بود، اما برای سارا، این ژیان چیزی بیشتر از فلز و لاستیک بود؛ جعبهای از خاطرات، همراهی برای لحظههای خاص، و حالا، امشب، شاهد اولین قرار عاشقانهاش. سارا هفدهساله بود که مادرش این ژیان را به او داد. گفته بود: «این ماشین منو تو روزای سخت و شاد همراهی کرده. حالا نوبت توئه که باهاش داستان بسازی.»
سارا آن موقع فقط خندیده بود، اما حالا، در بیستوپنجسالگی، میفهمید مادرش چه میگفت. این ماشین انگار روح داشت، انگار میدانست کی باید روشن شود و کی باید سارا را به جایی ببرد که قلبش میخواست.
امشب قرار بود با کسری ملاقات کند. کسری، پسری با چشمان عسلی و لبخندی که قلب سارا را تندتر میکرد، چند هفته پیش در یک کافه با او آشنا شده بود. حرفهایشان از کتاب و موسیقی شروع شد و به جاده و سفر رسید. وقتی سارا از ژیانش حرف زد، چشمان کسری برق زد. گفته بود: «یه ماشین قدیمی؟ باید ببینمش. شرط میبندم پر از قصهست.»
سارا همان موقع تصمیم گرفت که اولین قرارشان باید با ژیان باشد.حالا، در خیابانهای خیس شهر، سارا به سمت کافهای در حومه میراند، جایی که قرار بود کسری منتظرش باشد. رادیوی قدیمی ژیان روشن بود و صدای یک آهنگ قدیمی از ویگن پخش میشد: «با یک بوسه، زیر بارون...» سارا خندید.
انگار این ماشین میدانست امشب چه حال و هوایی دارد. شیشهها بخار کرده بودند و او با گوشه آستینش شیشه جلو را پاک کرد. قلبش تند میزد، نه فقط به خاطر کسری، بلکه به خاطر این لحظه: لحظهای که انگار ژیان، او و امشبش را به هم گره زده بود.
وقتی به کافه رسید، کسری زیر یک سایبان ایستاده بود، با یک ژاکت جین و کلاهی که باران رویش چکه میکرد. سارا بوق زد و کسری با لبخند به سمت ماشین آمد. وقتی در را باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست، بوی چرم قدیمی و باران با هم مخلوط شد. «این همون ژیانه؟» کسری پرسید و دستش را روی داشبورد کشید. سارا سر تکان داد: «خودشه. آمادهست که امشب ما رو ببره یه جای خاص.»
سارا ماشین را به سمت تپههای بیرون شهر راند، جایی که یک جاده خلوت به یک نقطه دید مشرف به شهر میرسید. باران شدیدتر شده بود و صدای قطرهها روی سقف ژیان مثل یک موسیقی آرام بود.
کسری شروع کرد به تعریف کردن از اولین ماشینی که عاشقش شده بود، یک موتور قدیمی که پدرش داشت. سارا هم از روزی گفت که مادرش به او یاد داد چطور ژیان را براند، از خندههایشان وقتی ماشین وسط جاده خاموش شد و از شبهایی که با مادرش در این ماشین آواز خوانده بودند.
وقتی به بالای تپه رسیدند، سارا ماشین را پارک کرد. باران حالا ملایمتر شده بود و شهر زیر پایشان مثل یک تابلوی نقاشی پر از نورهای رنگارنگ میدرخشید. کسری به سارا نگاه کرد و گفت: «این ماشین... انگار یه جورایی جادوییه. حس میکنم امشب یه شب خاصه.» سارا خندید و گفت: «ژیان من همیشه شبهای خاص رو درست میکنه.»
آنها از ماشین پیاده شدند و زیر باران ایستادند. کسری دست سارا را گرفت و برای یک لحظه، فقط صدای باران و نفسهایشان بود. سارا به ژیان نگاه کرد که زیر نور مهتاب خیس و براق شده بود. انگار ماشین هم خوشحال بود، انگار میدانست که امشب یک خاطره جدید بهش اضافه شده، شاید یک خط و خش نامرئی از عشق روی بدنهاش...
