ویرگول
ورودثبت نام
مهتاب
مهتابنویسنده و شاعر
مهتاب
مهتاب
خواندن ۲ دقیقه·۲۱ روز پیش

ماشین عروس بودیم، اما عروس واقعی خاطره‌هامون بود!

اون روز، هوا مثل عروسِ سفیدِ توی آینه، برق می‌زد.
سال ۱۳۸۹، ۲۲ مهر، ساعت ۴ عصر.
ماشین عروس یه پیکان دولوکس سفید ۱۳۵۶ بود؛ همون پیکانی که بابا سال ۶۸ با حقوق شش‌ماهه‌ش خریده بود و هنوزم براش مثل بچه‌ش بود.
بابا گفت: «امروز پیکان عروس می‌شه، نه عروسِ پیکان.» من، عروسِ واقعی، با لباس سفیدِ بلندِ مامان‌دوز، نشستم رو صندلی عقب.
دامادم، علی، کنارم، کت شلوار مشکی، دستاش یخ کرده بود از استرس.
جلو، راننده‌ی حرفه‌ایِ عروسی نبود؛ عمو رضا بود، با اون کلاه شاپو و سیگار فیلترنشده‌ش.
پیکان رو با گل‌های رز سفید و تور سفید تزیین کرده بودیم، ولی تورِ عقب گیر کرده بود به اگزوز و یه تیکه‌ش سوخته بود.
عمو رضا گفت: «عروس که نسوخته، تور چی حسابه؟» و همه خندیدیم.از خونه‌ی ما تو تجریش تا تالار تو ونک، کل مسیر رو با بوق‌های مداوم رفتیم.
پیکان هر بار که دور می‌زد، صدای لاستیکاش می‌اومد، انگار داشت می‌گفت: «عروسِ من، خوشبخت باش.»
توی راه، علی دستم رو گرفت و گفت: «فکر نمی‌کردم یه روز با پیکان بابات برم زیر سفره‌ی عقد.»
گفتم: «پیکان که نه، با خاطره‌هامون می‌ریم.» توی تونل رسالت، ترافیک سنگینی بود.
عمو رضا رادیو رو روشن کرد، آهنگ «عروس و داماد» گوگوش پخش شد.
همه‌ی ماشینای اطراف بوق زدن، یه پراید زرد کنارمون اومد، راننده‌ش داد زد: «مبارک باشه!»
علی شیشه رو داد پایین، یه اسکناس صد تومنی پرت کرد بیرون.
اسکناس چرخ خورد، افتاد رو آسفالت، یه موتورسوار برش داشت و دست تکون داد.
اون لحظه، فهمیدم عروسی فقط یه روز نیست؛ یه زنجیره‌ی کوچیک از خوشحالی‌های غریبه‌هاست.رسیدیم تالار.
پیکان جلوی در پارک کرد، عمو رضا گفت: «عروس خانم، پیاده شید، ولی پیکان منتظرتونه.»
شب، بعد از مراسم، دوباره سوار شدیم.
این بار فقط من و علی.
تور سوخته بود، گل‌ها پژمرده، ولی پیکان هنوز بوی بنزین و عطرِ من می‌داد.
علی گفت: «بریم یه دور بزنیم؟»
گفتم: «بریم تا آخر دنیا.» رفتیم سمت اتوبان همت.
شب بود، تهران خوابیده بود.
پیکان با سرعت ۸۰ تا می‌رفت، رادیو فقط نویز می‌داد.
علی گفت: «یادت باشه، هر وقت دعوامون شد، سوار پیکان بشیم و بریم همت.»
گفتم: «پیکان که دیگه نیست.»
گفت: «خاطره‌ش که هست.» پیکان رو سال ۹۲ فروختیم.
ولی هنوزم هر بار که از زیر پل همت رد می‌شم، چشمم دنبال یه پیکان سفید می‌گرده.
دنبال تور سوخته‌ش، دنبال بوق‌های عروسی‌ش، دنبال علی که دستم رو می‌گرفت و می‌گفت: «عروسِ من.» ماشین عروس بودیم، ولی عروس واقعی، خاطره‌هامون بود.
خاطره‌ای که هنوزم سفیدِ سفید، توی قلبم داره دور می‌زنه.تو چی؟ کدوم ماشین عروسیت رو هنوز دوست داری؟

پیکاندنده عقب با اتو ابزار
۷
۰
مهتاب
مهتاب
نویسنده و شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید