ویرگول
ورودثبت نام
مونا خسروی فر
مونا خسروی فر
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

من عوض شدم یا برف دیگه قشنگ نیست؟

بچه که بودم عاشق برف بودم. عاشق سکوتی که موقع بارش برف همه جا رو پر میکرد. همین که ننه سرما دامن سفیدش رو آروم آروم پهن میکرد رو زمین، پرنده و چرنده می چپیدن تو لونه هاشون و یک گوشه کز میکردن و برف رو تماشا میکردن. بعد پشت بندش همه جا ساکت میشد. بچه ها می نشستن پشت پنجره به انتظار. انتظارِ سنگین شدن برف و ساختن آدم برفهایی دماغ هویجی. انتظار خوردن آش داغ مامان پز سر سفره گرم کنار خونواده صمیمی. انتظار خبر تعطیلی مدرسه و لذت یک روز رهایی از درس و مشق و تکلیف. آه که چقدر دلم برای اون روزهای برفی تنگ شده. الانم برف میاد اما دیگه برام اون قدر دوست داشتنی نیست. راستی چرا؟!

من عوض شدم یا برف دیگه قشنگ نیست؟

اون موقع ها که برف می بارید تنها نگرانی م بی دونه موندن گنجشکهایی بود که می اومدن زیر سقف ایوون خونه مون پناه میگرفتن. الان اما وقتی برف می آد به اندازه یک دنیا نگرانم. نگران بچه هایی که این دنیای سرد و بی رحم برفی اصلا براشون قشنگ نیست. بچه هایی که ساعتها مجبورن زیر بارش برف. تو خیابونها بالا و پایین بِرَن و با دستهای یخ زده سطل زباله ها رو زیر و رو کنن.

خدایا کودکان و نوجوونهای سرما زده ای که حتی لباس گرم مناسبی به تن ندارند چطور میتونن وقتی دارن از سرما عین بید میلرزن به قشنگی برف و ساختن آدم برفی فکر کنند؟



برفکودکیکودک زباله گردآدم برفینوستالژی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید