ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ادامه قسمت ۷خاطرلت تبلیغ

ادامه قسمت ۷


تا آن‌ها حرف‌های مردانه‌‌‌یشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم.
می‌گفت:" جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمی‌فهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت می‌کنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق می‌کنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچه‌ای نداشته. همین میشه که عمه‌ی جواد اون رو بزرگ می‌کنه."

حالا جواد ۲۰ساله‌ عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و به‌خاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف مانده بود.

بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:" خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری" با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:" خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره"

به سمت پیرزن رفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:" خیالون راحات اوسون ننه جان."

از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم.
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند...

ادامه دارد... ?

✍️به قلم خودم

ادامه قسمتسیدطلبهآخوندخاطرات تبلیغ
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید