ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

جواد تنهاست

همسر طلبه
همسر طلبه



8️⃣ قسمت هشتم خاطرات تبلیغ
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم همراه خودت آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که یاد غول برره افتادم. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:" سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》

من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکس‌العمل آقامجتبی می‌ترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم.
آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم.

حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط می‌آمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد.
در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیل‌های پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال می‌دادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند.

وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم به‌استقبال‌مان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیرایی‌شان نشستیم. جواد از خجالت همان‌جا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست.
جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق می‌گرد. سربه‌زیر و آرام‌تر به‌نظر می‌رسید.

سیدرضا که می‌دانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت.

از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیل‌های پرپشت اصلا نمی‌آمد آن‌ها دوبرادر دوقلو ۲۳ ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت:
《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا به‌خاطر آقا جواد که دلش توی خونه‌ی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشم‌هایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظه‌ی سرخی صورتش بیشتر می‌شد.

سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیل‌هایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاج‌آقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》

آن‌طور که اقا مجتبی حرف می‌زد معلوم بود که جواد یک مهره‌ی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا جواد خنده‌ی مصنوعی‌ای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز ۱۷ سالشه》دیدم یکی دارد از گوشه‌ی در اتاق سرک می‌کشد. با خجالت گفتم:《 منم ۱۸ سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همان‌طور که داشت چادرش را زیر بغل می‌زد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزه‌میزه‌ای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمی‌توانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر می‌رفت و با گیره‌ی روسری‌اش بازی می‌کرد.

بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرف‌هایی هم‌که شنیده بود حدس می‌زدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است.

مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را می‌داد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بی‌احترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو می‌شناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》

بعد یک نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》

اقا مجتبی که احساس می‌کردم کمی با حرف‌های سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یک‌دفعه دیدم جواد سرش را از توی گل‌های قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، خیره شد به لب‌های آقا مجتبی که زیر آن‌همه سیبیل‌ پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》

آقا مجتبی یک نگاهی به ساناز کرد و گفت:《 ساناز تک دختره. تا الان چندتایی خواستگار داشته و اومدن و رفتن. حتی بعضیاشون رو قبل اینکه بیان خونه و خودش بفهمه رد کردم.

اما این‌بار به‌خاطر شما می‌خوام یه فرصت بدم به جواد که روی شما هم زمین نخوره.》 سیدرضا تشکر کرد و گفت:《 ان شاءالله که آقا جواد سربلندمون می‌کنه》 آقا مجتبی دوباره ادامه داد:《 شرطم اینه که جواد باید اینجا کنار ما زندگی کنه. من نمیتونم دوری دخترم رو تحمل کنم. جواد هم که پول‌مول نداره خونه بگیره. تو اون خونه هم من اجازه نمیدم دخترم رو ببره. تازه رضایت خود ساناز هم شرطه》

جواد با خجالت گفت:《 اقا مجتبی عمم پیره من چطوری اون رو تنها بذارم؟ اون از بچگی منو بزرگ کرده پای همه‌ی سختی‌های من وایساد و شوهر نکرد، من چطوری الان که اون بهم نیاز داره ولش کنم؟》

هرلحظه امکان داشت که یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم جواد پایین بریزد. سید رضا به حرف آمد و گفت:《اقا مجتبی کاش می‌گفتی جواد بره به آب و آتیش بزنه و کلی پول بریزه به پای دخترت اما اینو نمی‌گفتی، خودت بودی کسی رو که حق مادری به گردنت داشت رها می‌کردی؟》

اقا مجتبی شانه‌هایش را بالا انداخت و سری تکان داد. ساناز هم از کنارم بلند شد با سرعت به سمت اتاق برگشت.
از این همه نامهربانی اقا مجتبی موج خشم زیر پوستم می‌خزید. جواد به سید رضا نگاه کرد و گفت:《 آقا سید بلند بشیم بریم من آخرتمو به دنیا نمی‌فروشم، عمه شاید پیر شده باشه اما وجودش برای منی که کسی رو ندارم نعمتیه. حتی اگه به دختری که دوسش دارم نرسم》

سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت...

ادامه دارد... ☺️

✍️به قلم خودم

جواداقا مجتبیپدر و مادرزندگی طلبگیهمسرطلبه
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید