صدای هوهوی سشوار ترتیب مغزم را میدهد. دستم را توی هوا به سمت همسرم پرواز میدهم تا قبل از اینکه سر دردم به سراغم بیاید، چشم بسته به او بفهمانم که از بالای سرم کنار برود. سرم را که از روی بالشت بلند میکنم،تازه میفهمم چقدر درد میکند و شقیقههایم تیر میکشد.
از جا میپرم. دستم را به دیوار میگیرم و از اتاق بیرون میآیم. به اولین مبل توی هال که میرسم، خودم را توی آغوش کوسنهای سردش جا میدهم.
هنوز نمیدانم خوابم یا بیدار... دیدم که توی یک خیابان بزرگ ایستادهام. همان خیابان که به نیلز ختم میشد. خانم کاپوچینو چشمانش از خنده کش میآید و میگوید:" من یکی رو از همه بیشتر دوست دارم" دروغ میگوید. او همیشه خیالباف است.
زبانش را در میآورد و میگوید:" من خیالبافم یا تو؟" خانم کاپوچینو لبخند میزد. وقتی هم میخندد خط گونههایش برجستهتر میشود.
از لبخندش حرص میخورم. از روی مبل بلند میشوم و توی آشپزخانه میروم.صدای پسرک توی سرم ورجهوورجه میکند. مامان میای بازی؟ مامان؟مامان؟؟؟
صبحانهاش را جلویش میگذارم و نگاهی به گوشی میاندازم.
هنوز دارد نگاهم میکند. خیرهخیره...
میگوید:" جوابش رو بده" میگویم:" حوصلش رو ندارم" شروع میکند به راه رفتن...
آسمان ریز ریز پنبه میبازد و او بی مهابا زیر آسمان قدممیزند. کتونیهای مشکیاش توی سفیدی برف چشمک میزند. سرش را به سمتم برمیگرداند و میگوید:" دلت براشون تنگ شده؟" بیمعطلی میگویم:" نه نه" سرش را تکان میدهد و میگوید:" ترسو"
لقمه نان و پنیر را به دست پسرم میدهم و میگویم:" من ترسو نیستم این رو هیچکس ندونه تو باید خوب بدونی"
به راه رفتن زیر برف ادامه میدهد. سرش را به سمت آسمان میگیرد. دانههای برف روی مژههای مشکیاش مینشیند و چشمانش میخندد.
دوباره نگاهم میکند:" اینبار نگاهش بغض دارد."
طاقت نمیآورم از کنار پسرم بلند میشوم.
خانم کاری نداری من برم؟ با نگاهم خداحافظی میکنم...
هنوز دارد قدم میزند...
مامان دوباره چایی بهم میدی؟؟ تهماندهی چای توی کتری را توی لیوان پسرک چپه میکنم و میگویم:" شکر نریزه روی زمین"
خودم را توی برف شدید به خانم کاپوچینو میرسانم. روبهرویش میایستم و شانههایش را محکم میگیرم. با بغض میگویم:" خانم کاپوچینووو دلم برای بیپرواییهات تنگ شده، دلم برای سر نترست تنگ شده، دلم برای قدمهای محکمت با کتونی زرنگی تنگ شده... دلم برای شببیداریهات و گریههای شبانت تنگ شده...
سرش را به زیر میاندازد. دستم را زیر چانهاش میگذارم و دوباره چشمانم توی حدقه چشمانش غرق میشود و میگویم:" دلم برا قوی بودنت تنگ شده، دلم برای گریههات زیره برف که آخرش به خنده ختم میشد تنگ شده، دلم حتی برای آدامس جویدنت زیر ماسک هم تنگ شده" هنوز با همان مقنعهی مشکی و ماسک سیاهش جذابترین دختر روی زمین است. سرتاپا خیس شده. هنوز دانههای برف روی پیشانیاش برق میزند. دستی به بینی قرمز و ورم کردهاش میکشد و باصدای آرام میگوید:" مهتا منو یادت نره"