ساعت ۴عصر است. ذهن آشفتهام را برداشتم و آوردم گذاشتمتوی آشپزخانه. دوتا هویج از توی جا میوهای در آوردم و با پوستکن بهجانش می افتادم. از توی شلوغ پلوغیهای کابینت تخته ساطور را پیدا کردم و تحویل ذهن آشفتهام دادم. او هم بدون معطلی چاقوی تیز را از دستم قاپید.
باید هویجهارا به قطعات نازک و مساوی تقسیم کنم. اما آیا این ذهن بهم ریخته میتواند هویجهارا درست و حسابی به قطعات مساوی نقسیم کند؟
چون خودم را میشناسم باید بگویم نه؛ اما من یک مادرم باید حریف این ذهن آشفته شوم.
چاقوی تیز را توی شکم هویج فرو کردم. خطخطیهای ذهنم، تکههای هویج را مساوی تحویلم دادند.
داشتم براندازشان میکردم که بوی ته گرفتن گوشت کوبیده به مشامم رسید. هول هولکی اولین دستمال توی کشو را بر داشتم و قابلمه را روی اپن رها کردم. ۲تا لقمه برای بچهها گرفتم و دستشان دادم. بهجای اینکه آنها کیف کنند من از قد رشید لقمهها کیف کردم.
قابلمه کثیف را که توی سینک ظرفشویی گذاشتم دوباره به سراغ هویجها رفتم.
احتمال میدهم تا الان فکر کردید، قرار است هویجپلو درست کنم، اما من امروز میخواهم با یک غذای افغانستانی شما را با خودم به کابل ببرم.
اولینبار که قابلی پلو را خوردم توی خانهی کابل بود. هفتمین سالگرد ازدواجمان بود که رفتیم یک رستوران افغانی که به تازگی توی تهران معروف شده بود.
غذای خوشمزهای بود و به ذائقهی ما هم خوش آمد.
هروقت این غذا را میپزم عکسش را هم برای یکی از دوستان افغانم میفرستم و او تعریف و تمجید میکند.
از اینکه دور از وطنش یکی اورا به یاد کشورش میاندازد دلشاد میشود.
هویجها که تمام شد باید بروم از عطاری کمی زیره و میخک بگیرم و آسیباب کنم. لذید بودن این غذا بهخاطر عطر و بوی زیره و میخکش است.
امروز توی باشگاه خانمی مشغول صحبت بود و از جشن اتمام سربازی پسرش میگفت؛ به شدت نگران بود و همش به دوستانش میگفت چطوری دستتنها ۷۰ تا پیتزای کوچک و فینگرفود آماده کند. از طرفی پشیمانی از صورتش میبارید و از طرفی دلش میخواست میز سلفسرویس برای مهمانهایش تدارک ببیند و از قافلهی اِستوری بگیران دور نماند.
یک لحظه یاد اقای بهجت افتادم. ایشان روزی منزل یک شخصی رفته بودند و با اصرار صاحب خانه برای ناهار مهمان شدند. ایشان مقداری غذا میل کردند و بعد از تعارف صاحب خانه از غذا دست کشیدند.
مدتی بعد دوباره به همان منزل میروند و دوباره برای ناهار مهمان میشوند. اما اینبار وقتی بشقاب اول را تمام میکنند، بشقاب دوم را هم با اشتیاق میل میکنند.
صاحب خانه تعجب میکند و میگوید " حاجاقا چرا دفعه پیش کمتر غذا خوردید اما اینبار تمایل بیشتری داشتید؟" اقای بهجت هم فرمودند:" سری پیش همسر شما موقع طبخ غذا بیمار بودند اما این دفعه وقتی داشتند غذا میپختند ناخداگاه قطره اشکی برای اهل بیت ریختند و این غذا متبرک شد به نام اهل بیت و برای همین من بشقاب دوم را طلب کردم."