سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

در جست‌وجوی آرامش


این یکی دوروز قبل، دوبار یک مطلب راپست کردم و بعد چند ساعت پاکش کردم. هم دوست داشتم بنویسمش و هم بالعکس. می‌ترسیدم کسی قضاوت و یا از من تعریف کند. ترجیح دادم نسبت به خودم سخت‌گیر باشم. اما دلم طاقت نمی‌آورد. دوست دارم از حال این روزهایم بنویسم.

تا به‌حال فکر نمی‌کردم دیدن بعضی چیزها باعث شود قلبم به لرزه در بیاید. امروز توی بازار روز وقتی منتظر بودیم تا قصاب مرغ‌هارا خرد کند چرخی توی بازار زدم. رسیدم به میوه فروشی. چشمم افتاد به گلابی‌های خوشکل و رسیده. برای لحظه‌ای به آن‌ها خیره شدم. احساس کردم دوباره توی تونل بزرگی حبس شدم. قلبم لرزید. یاد این مدت افتادم که فقط با میوه زنده بودم. به خصوص گلابی.
با غیظ از میوه‌ها روی برگرداندم و از آنجا دور شدم.


این ۴۰ روز که استراحت مطلق بودم، روزی نبوده که گریه نکرده باشم. این هفته‌ای هم‌ که گذشت از ۴۰ روز قبل، لحظه به لحظه‌اش سخت‌تر بود. هرچیزی که فکرش را بکنید اشک مرا در می‌آورد. حتی سه‌تا بِه که توی جامیوه‌ای بود، داغ دلم را تازه می کرد. برشان داشتم. پوستشان را قلفتی کندم، خُرد کردم و با نیم کیلو شکر پرت کردم توی قابلمه. تا دلت هم بخواهد آب اضافه کردم.
بِه‌ها توی قابلمه پخت، شهد را به خودش گرفت و شیرین شد و تبدیل به مربا‌ی بِه شد، اما مربای ۲۸ ساله‌ی درون زیر شعله‌های غم سوخت.

از دست زیتون پرورده هم خلاص شدم. فقط مانده مَویز‌ها و کشک خشک دلم می‌خواهد کابینت داروها را به آتش بکشم. وقتی از کنارش رد می‌شوم اشک توی چشمانم جمع می‌شود.

به یخچال سرک کشیدم و چندتا پیاز برداشتم و با دلی پر خلال کردم. وقتی زعفران را از همان کابینت لعنتی بیرون آوردم دیگر طاقت نیاوردم. دستم را گذاشتم روی کابینت و بغضم ترکید. به سینک ظرف‌شویی تکیه دادم و بدون صدا هق‌هق کردم.
اشک‌هایم‌را پاک کردم‌و به همسر گفتم:" خیلی ناراحتم"

دلیلش را می‌دانست. همین یک ساعت پیش به مطب دندان‌پزشکی رفتیم و بعد سال‌ها از شر این دندان عقل راحت شدم. دندان بد قلقی بود. ۵تا آمپول بی‌حسی مرا از پا درآورده بود. وقتی توی ماشین نشستم از شدت بی‌حالی جناب همسر یک کنار آبمیوه فروشی نگه داشت و یک لیوان آب سیب برایم گرفت. شروع کردم به خوردن. نصف آب سیب را خوردم که یک‌دفعه بغضم ترکید و هق‌هق شروع کردم به گریه کردن. همسر تعجب کرده بود و چندباری علت گریه را پرسید. جوابی نمی‌دادم و فقط گریه می‌کردم...

در آخر تسلیم شدم دلیل گریه‌هایم را گفتم. او خندید. دلیل خودش را داشت. به او حق می‌دادم.‌ اما او در این ۴۰ روز جای من نبود. جای منی که انگار دوباره متولد شده و به آینده امیدوارتر....
زندگی دوباره برایم رنگ و بوی تازگی گرفته بود. با امید از خواب بیدار می‌شدم. اما او درک نمی‌کند که چطور یک شبه همه‌ی این تصورات دود شد و رفت هوا...

امشب لابه‌لای گریه‌هایم فقط امام زمان را صدا زدم و زیر لب خواندم:" اباصالح التماس دعا هرکجا رفتی یاد ما هم باش..."
کی می‌شود ما هم امام زمانمان را ببینیم؟؟؟ دلتنگشم...

پ ن: شما هم دعام‌کنید. این روزها دلم‌بدجور گرفته...

آب سیببغضم ترکیددر جست و جوی آرامشآرامش
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید