یکی از بازیهای مورد علاقهام در بچگی لِیلی بود. جلوی در خانه مادربزرگم تکه گچی برمیداشتیم و یک لیله بزرگ میکشیدیم و راس ساعت ۴ بازی را شروع میکردیم.
آن روزها حریفی نداشتم. با دوستانم ساعتها لیلی بازی میکردیم و به دور از دغدغهها با خیال راحت غرق کودکیمان میشدیم.
امروز موقع رفتن به پارک یک لیلی دیدم و پرت شدم به دوران کودکی و خاطرات برای لحظهای از جلوی چشمانم عبور کرد.
یادش بخیر سنگهای مرمری که با عشق از این طرف و آن طرف جمع میکردیم و تا مدتها لابهلای دیوارهای آجری پنهان میکردیم.
وقتی سنگ مرمر را پرت میکردیم، انگار وجودمان را درون یک دنیای دیگر رها کردیم.
نمیفهمیدیم کی ساعت میگذرد، تنها غم ما بچهها این بود که زود شب میشد و باید نخودنخود هرکه رود خانهی خود میخواندیم.
آن روزها گذشت. همهی ما بچهها بزرگ شدیم و سرخانه زندگی خودمان رفتیم. امروز خیلی دلتنگ آن دوران شدم، اما همیشه خاطرات خوشمان تا ابد پس ذهنم باقی میماند.