امروز کمی حالم بهتر بود. هنوز هیچ لوازم تحریری برای بچهها نگرفته بودیم. دوست داشتم عصر با همسر به خرید برویم اما گفت خودم با بچهها بروم. وسایل خیلی واجب را خریدیم. با اینکه از بورس لوازم تحریری خرید کردیم اما موقع کارت کشیدن گوشم سوت کشید. به بچهها گفتم:" الانه که باباتون زنگ بزنه غر بزنه"
تا رسیدیم توی اتاقک آسانسور همسر تماس گرفت. دیگر چیزی از مکالمه نمیگویم خودتان میدانید در این مواقع مردها چه میگویند. عکس خریدهارا برایش توی اینستاگرام ارسال کردم و مثل همیشه گفت:" فقط آشغال خریدم و بچهها هفتهی بعد همه رو گم میکنند" در جوابش فقط نوشتم:" خداروشکر"
با کلی خستگی نشستم وسط خانه و وسایل را ریختم کف زمین. شروع کردم کیفشان را چیدم. برای مدادرنگیها برچسب زدم و در کنارش مداحی گوش دادم و گریه کردم.
همان مداحی که بعد بیهوشی میخواندم. حسن خلج همیشه با سوز میخواند.
در این بین با خواهرم هم چت کردم. او بیشتر از من امروز از دست همه حرص میخورد و غر میزد. به او همگفتم انقدر حرص نخور...
همینطوری ولو شدم روی زمین و لباسهای بیرونم را هم هنوز در نیاوردم.
ظرفها توی سینک صدایم میزنند. جارو برقی برایم دست تکان میدهد. باید ملحفهها و روبالشتیهارا در بیاورم و توی ماشین لباسشویی بیندازم.
اما حوصلهی انجام هیچکاری را ندارم. دل و دماغ تمیزکاری ندارم. از وقتی استعفا دادم زندگی بر وفق مرادم نمیگذرد. زنها دوست دارند همیشه حسابشان پر پول باشد و یکی از دلایلی که کار میکردم هم همین بود. حساب پر، اعتماد به نفس و عزت نفس بیشتری به آدم میدهد. چرا هنوز یارانهها ریخته نشده؟؟؟ از وقتی شهید رئیسی رفته همه چیز به هم ریخته است.
این روزها اخبار لبنان را هم پیگیری نمیکنم اعصابم خورد میشود و طاقت ندارم.
میگویند همه دردها از روح و روان شروع میشود و به اعصاب میرسد حالا دوباره درد دندانهایم شروع شد.
توی بیمارستان تخت بغلیام میگفت همهی دردها و سختیها برای ما خانمهاست. الان که به حرفش فکر میکنم باید بگویم که بله. ناشکری نمیکنم اما واقعا بیماری سخت است. به خصوص برای ما زنها...
هزار نفر توی خانه از ما توقع دارند. خانه تمیز باشد. غذا آماده باشد. دیروز همسر میگفت:" به مادرت بگو بیاد" پیش خودممیگویم:" مگه مادر من کلفت منه؟؟ یکی دیگه میخوره میریزه مادر من جمع کنه؟"
این چند روز توی کانال نتونستم نوشتههایی که اینجا میگذارم را انجا بگذارم. آشنا و فامیل توی کانال زیاد است و نمیشود حرف دلم را بگویم. این وضع خسته کنندهست.
دخترک غذا گرم کرده و بوی سوختگیاش مرا یاد سوپی که مادرم دیروز برایم فرستاد، انداخت. بلند شوم و برای خودم گرم کنم. کسب که به فکر من نیست خودم باید بلند شوم.
حرص نمیخورم. حرفهارا از این گوش میگیرم و از آن در میکنم اما باز ته دلم غمگین میشوم. شاید برای مریضی و حال روحی بدی که این مدت داشتم باشد.
پ ن: خداروشکر به خاطر حکمتش... خداروشکر به خاطر صلاحش... خداروشکر به خاطر هرچی داده و نداده... اسم پروفایلمم زو هم عوض کردم. امیدوارم همون تعداد کمی که مطالبم رو میخوندن گمم نکنم. تشکر از زهرا که همیشه نوشتههام رو میخونه. یه دلگرمی هست برام توی ویرگول...
دیشب یه جمله انگیزشی گذاشتم کانالم اینجا هم میذارمش...
به خدا اعتماد کن
گاهی بهترینهارا...
بعد از تلخترین
تجربهها به تو میدهد
تا قدر زیباترین چیزهایی که
به دست آوردی را بدانی ...