چشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همهی دخترها برای برگشتن ما عزا گرفته بودند. از صبح زود همه آمدند و سید را روانهی مسجد کردند و نشستند کنارم.
یکی کلاه و شالگردان بافته بود و با کلی قربان صدقه به دستم داد. یکی نقاشی کشیده بود و دیگری گل خشکشده لای قرآنش را برایمآورده بود.
از این همه مهربانی دخترها زبانم بند آمده بود.
روز آخر هیچکس نگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. حتی با زبان روزه برایم نهار پختند.
شب قبل همهی وسایلهای سفر را دور اتاق ریخته بودم، اما دخترها که آمدند همهی وسایلم را مرتب توی چمدان چیدند. از روز اولش بهتر و مرتبتر.
احساس میکردم دیر پیدایشان کردم و دارم زود از دستشان میدهم. فهیمه حال و هوای عجیبی داشت گاهی پابهپای بقیه می خندید و گاهی به پنجره خیره میشد و بغض میکرد.
همهچیز مرتب شده بود جز کتابهای سیدرضا. تاکید کرده بود دست نزنم تا خودش بیاید و مرتب و منظم توی ساکش بگذارد.
دخترهارا که راهی کردم نگاهی به یخچال انداختم. بهخاطر محبت اهالی روستا اغلب اوقات یخچال خالی بود. نگاهم که به تخممرغهای ته یخچال افتاد اشکم درآمد. یکهو دلم برای ننه تخممرغی تنگ شد. این مدت مونس تنهاییام ننهمروارید بود. کاسهی تخممرغهارا از توی یخچال درآوردم و گذاشتم کنار طاقچه تا برای ننه مروارید ببرم. میخواستم خاطرهی روز اول آشناییمان را زنده کنم.
چمدانهارا پشت در گذاشتم. دیگر کاری نمانده بود که انجام بدهم. دخترها کاری برایم باقی نگذاشته بودند. فقط مانده بود چندتا ظرف که آنهم این مدت سیدرضا زحمتش را میکشید. بهخاطر آبوهوا، اگزامای شدیدی دستم را درگیر کرده بود برای همین جزموارد واجب دست به مواد شوینده نمیزدم.
همهی دخترا فکر میکردند هرکس زن طلبه شود ظرف نمیشوید. همیشه سر این حرفهایشان کلی میخندیدم و میگفتم:《 همهی مردا مثه هم هستند》
همهی اتاق را سرک کشیدم تا فردا موقع رفتن همه چیز تمیز باشد. از روز اول هم تمیزترشده بود.
اما هنوز به آن پشتی منفور ویار داشتم. از کنارش که رد میشدم حالم دگرگون میشد.
نمیدانستم سید ناخنها و کاغذ را کجا انداخته است. همان لحظه وارد اتاق شد. وقتی دید کنار پشتی ایستادهام و خیرهخیره به پشتی زل زدم پرسید:《 خانم چرا اونجا وایسادی؟》
نگاهش کردم و گفتم:《 نگفتی کاغذ و ناخنهارو چیکار کردی؟》 کفشهایش را درآورد و آمد توی اتاق. عبا و عمامهاش را به جالباسی آویزان کرد و گفت:《 خیالت راحت انداختم توی آب روون》 نشستم و دوباره هرچی سوره بلد بودم خواندم.
سید نشست کف اتاق و کتابهایش را جمع کرد. چشمانش قرمز بود. همیشه هر وقت زیاد کتاب میخواند و یا عینکش را زیاد به چشم میزد چشمانش کاسهی خون میشد. بلند شدم و از زیپ بالایی چمدان قطرهی چشمش را برداشتم و گذاشتم جلوی چشم تا بعد افطار یادم نرود.
دم افطار که شد هاشمخان میکروفون را برداشت و شروع کرد ربنا خواندن. کار هروزهاش بود اما این روز آخری بدجور با دل من بازی کرد. سریع افطار سیدرضا را دادم و زودتر از همیشه به مسجد رفتم.
چشمانم دوربین فیلمبرداری شده بود. دوباره مثل روز اول به همه چیز دقت کردم و سعی کردم نمایه مسجد را توی ذهنم ثبت کنم. پنکهی سقفی، قفسهی کتابها، استکانهای کمرباریکی که بعد سخنرانی سید پراز چای میشد.
قالیهای دستباف قدیمی، لوستر و مهرهای سیاه توی جامُهری.
پارچهی سبز را توی کشو برداشتم و از اینسر پرده تا آنسر پرده پهنش کردم. همیشه صف اول نماز را نقلیباجی آماده میکرد. اما دوست داشتم شب آخری همهی کارهارا خودم انجام دهم. کتابهای قرآن را دوباره منظم توی قفسه چیدم. سینی چای را آمده کردم.
نشستم روبهروی در و به پشتی تکیه دادم. اولیننفری که آمد نقلی باجی بود. از همان دم در تا مرا دید دستش را بالا آورد و گفت:《 نَیه تِز گلدون؟》 تعجب کرده بود چرا زودتر از خودش آمدم.
صبرکردم تا نزدیکتر شود. تا کنارم نشست گفتم:《 خوبی بدی دیدی حلال کن نقلیباجی》 دستش را انداخت دور گردنم و گفت:《 ما که به شما عادت کردیم. برید دلتنگ میشیم. باز بیاید اینجا》
دلم نمیخواست آنشب نماز تمام شود. سید که روی منبر رفت و بسمالله گفت بهچهرهی همهی خانمها دقت کردم. یکی با بغل دستیاش حرف میزد. یکی بچه شیر میداد. دخترا کنار همنشسته بودند. پیرزنها هم روی صندلیهای پلاستیکی رنگو رو رفتهشان بچههارا ساکت میکردند.
دوباره دستی از زیر پرده بیرون آمد و قوری پر از چای را گذاشت اینطرف و گفت:《 یکی این قوری رو برداره》 بهسمت قوری رفتم. چای آخر را خودم ریختم و پخش کردم. قند هم یکی از بچهها پشت سرم میآورد و تعارف میکرد. چای آن شب به همه مزه داده بود. میگفتند:《 چای خوردن از دست سیدخانم یه مزهی دیگه داره》 بعد به جدم قسمم میدادند تا برایشان دعا کنم.
بعد از خوردن چای خانمها تکتک آمدند و خداحافظی کردند. خاورخاله یک بقچه فطیر گذاشت توی بغلم. هرچقدر اصرار کردم پولش را بگیرد، لبش را گاز میگرفت و میگفت:《 یوخ یوخ》
همهی خانمهارا بدرقه کردم. دخترها دورم کرده بودند و اخر سر با قسم و آیه روانهی خانهشان کردم.
شب آخر همهجا غرق سکوت بود. حتی خبری از ویزویز پشهها هم نبود. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا شب طولانیتر و دلگیرتر از همیشه باشد. بهسختی و با هزار باردعا خواندن خوابم برد.
برای نماز عید همه با چشمهای پفکرده آمده بودند. اما آراسته و زیبا. حتی ننه مروارید هم تیپ زده بود. خانمها شکلات و شیرینیهای خانگی آورده بودند و پخش میکردند. حال و هوای خوبی بود. نسیم خنک که از پنجره به صورتممیخورد حالم را جا آورده بود.
بعد از نماز برگشتیم توی اتاق. دوباره همهجارا دقیق نگاه کردم. کناز پنجره نشستم و قرآن را برداشتم. چشمانم را بستم و بازش کردم. سورهی واقعه. علاقهی زیادی به این سوره داشتم. وقتی ۱۲سالم بود بعد از افطار به مسجد میرفتم بین دونماز این سوره را میخواندم. انقدر خوانده بودم که حفظ شده بودم. قرآن را بستم و زیرلب زمزمه کردم:《 اذا وقعت الواقعه...》
وسایل را گذاشتیم توی ماشین. هاشمخان و حسنعمو برای بدرقهیمان آمده بودند. از زیر قرآن که رد شدم سورهی واقعههم تمام شد.
سید نشست پشت فرمان. آب را که پشت سرمان ریختند تازه یادم آمد ساق دستم را شسته بودم و روی بند آویزانکرده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 دوباره برمیگردیم》
پ ن: این هم قسمت اخر. ممنون از همه عزیزانی که این ۳۰ روز وقت گذاشتند و خاطراتم رو خوندن.
تشکر فراوان از خانم z@hra که همیشه با دقت نوشته هام رو میخوندن.