سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت ۱۰خاطرات تبلیغ

خاطرات تبلیغ
خاطرات تبلیغ

قسمت دهم خاطرات تبلیغ

بالاخره بعد از گذر از پیچ‌و خم‌های انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》

جاده‌ی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت می‌شد با ماشین تردد کرد. کف کوچه‌‌ی اصلی روستا هم بر خلاف تصورم سیمان بود. تیره‌برق‌هایی با فاصله‌ی ۱۰متری از هم قرار داشتند و روستا نور کافی داشت.

خانه‌ی هاشم خان اول روستا بود. به قول خودشان کَند یُخاری《بالا‌ی روستا》
هرچقدر نزدیک‌تر می‌شدیم، بیشتر به مهربانی اهالی روستا غبطه می‌خوردم.
همه‌ی اهالی روستا کنار خانه‌ی هاشم‌خان جمع شده بودند. ساعت ماشین را که نگاه کردم، ۱۰ونیم را رد کرده بود. از اینکه منتظر ما بودند خجالت کشیدم.

قبل از اینکه پیاده شویم، قیافه‌ی رنگ و رورفته‌ام را توی آینه نگاه کردم. زیر چشمم به خاطر ‌بی‌خوابی گود شده بود. به سیدرضا نگاه کردم و گفتم:《قیافم خیلی بده؟》سید همان‌طور که داشت عمامه‌اش را از روی صندلی عقب برمی‌داشت گفت:《 هوا تاریکه کسی متوجه نمیشه که تو گریه کردی》

با بسم‌الله از ماشین پیاده شدیم. خانم‌های روستا دورم کردند. همزمان صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. بعد‌ها فهمیدم به‌خاطر احترام و حضور ما در روستا اذان پخش کردند.

سید به سمت اقایان رفت و من کنار خانم‌ها ایستادم. به هرچهره‌ای که می‌رسیدم سلام می‌کردم. جوان‌ترها با لهجه فارسی و سن‌‌وسال‌دارها ترکی حرف می‌زدند.

یکی مدام گوشه‌ی چادرم را می‌کشید. سرم را که برگرداندم دیدم دختری با قد متوسط و چشمان درشت و سُرمه‌کشیده نگاهم می‌کند. خندید و سلام کرد. محو چال‌های دوطرف گونه‌اش شده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 سلام عزیزم》

احساس می‌کردم اهالی روستا توقع نداشتند که من و سید را ببینند. احتمال می‌دادم آن‌ها هم از سن کم ما تعجب کرده بودند. یکی از خانم‌ها گفت:《خوش به سعادت ما که این دوماه میزبان آقا سید و خانمش هستیم. ما به سادات خیلی ارادت داریم. بعد با صورتی که کنجکاوی ازش می‌بارید پرسید:《 شما هم سید هستید؟》

لبخند زدم و گفتم:《 من سید هستم اون هم سید طباطبایی ما جد‌ اندر جد سید هستیم.》 این‌را که گفتم نزدیک‌تر شد و دوطرف صورتم را محکم بوسید. آنقدر محکم که احساس کردم دوطرف لپ‌هایم دیگر مال خودم نیست.

وقتی که روبوسی‌اش تمام شد. صورتش را عقب کشید و دستش را روی کتف‌هایم گذاشت و با لهجه‌ی غلیظ ترکی گفت:《 قوربان اولوم سید خانم مَن سَنی جَدین فَدا اولسون》

احساس می‌کردم از خجالت قدم کوتاه‌تر شده. لبخند زدم و دستانش را گرفتم و گفتم:《سلامت اولسون آلله سَنی حفظ اِلَسین》

از آن شب به بعد دیگر همه مرا "سید خانم" صدا می‌‌زدند. هربار که سیدخانم خطابم می‌‌کردند، یاد یکی از خاطرات خوب دوران کودکی‌ام میفتادم.

زمانی که کم سن و سال بودم توی کوچه‌ای زندگی می‌کردیم که همه‌ی اهالی کوچه سادات بودیم. اسم کوچه هم به خاطر اهالی سادات گذاشته شده بود.

هروقت که به بقالی سر کوچه می‌رفتم، عمو حیدر مرا سیدخانم صدا می‌زد. این سیدخانم گفتن دوباره احساس خوب را به من تزریق کرد.

بعد از چند دقیقه آقا سید نزدیکم شد و گفت: 《 خانم ان‌شالله از امشب تا زمانی که اتاقمون درست بشه خونه‌ی حسن عمو هستیم. بریم که تا بیشتر از این مزاحم اهالی نشدیم》

از خانم‌ها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خانه‌ی حسن عمو از خانه‌ی هاشم خان فاصله داشت. به خاطر اینکه دیگر کوچه‌ها باریک‌‌تر شده بود‌ ماشین را کنار خانه‌ی هاشم خان پارک کردیم‌. چمدان‌هارا برداشتیم و به سمت خانه‌ی حسن عمو حرکت کردیم.

دیگر خبری از نور تیر برق و زمین سیمانی نبود. فقط ما بودیم و نور مهتابی که جلوی پایمان را روشن کرده بود. از کنار خانه‌های قدیمی و گِلی که صدای بَع‌بَع گوسفندان از آغل‌هایشان می‌آمد، گذشتیم.

بعد از چند دقیقه رسیدیم به خانه‌ای که یک سگ بزرگ سیاه دم درش بسته شده بود. هوا تاریک بود و سیاهی بدن سگ و برق چشمانش محیط را ترسناک‌ کرده بود. سگ تا مارا دید پارس کرد. حسن عمو نزدیکش شد و  گفت:《 نترس حیوان این‌ها مهمان ما هستند》 سگ سیاه هم روی دوپاهایش نشست و به‌ رفتن ما خیره شد.

آنقدر خسته بودیم که تا رسیدیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.
وارد خانه شدیم و  به کمک زن‌حسن‌عمو وارد اتاقی شدیم که....

ادامه دارد...?

✍به قلم خودم

خاطرات تبلیغقسمت خاطراتطلبهطلبه ی همدانی
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید