سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۲۴ خاطرات تبلیغقسمت ۲۴ خاطرات تبلیغسید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》رسیدم دم در مسجد. دستی به روسریام کشیدم و وارد شد…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۲۳ خاطرات تبلیغقسمت 23 خاطرات تبلیغوقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》 خندیدم و…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۱۷ خاطرات تبلیغخاطرات تبلیغ قسمت ۱۷خاطرات تبلیغ به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه دیدم همان پسربچهای که توی مسجد بود با لباسهای پاره و خاکی نشسته روی زمی…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت۱۵ خاطرات تبلیغقسمت ۱۵ خاطرات تبلیغ جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۱۲ خاطرات تبلیغقسمت ۱۲ 1️⃣2️⃣ قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغسر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا ز…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۱۰خاطرات تبلیغخاطرات تبلیغ قسمت دهم خاطرات تبلیغ بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنی…