سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ

خاطرات تبلیغ
خاطرات تبلیغ

قسمت ۱۷خاطرات تبلیغ

به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه دیدم همان پسربچه‌ای که توی مسجد بود با لباس‌های پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه می‌کند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه می‌‌‌کنی؟》

هق‌هق گریه‌هایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش‌ شد. همچنان بدون جواب نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. آخر سر گفتم:《 تو که نمیگی چت شده پس پاشو ببرمت خونتون مادرت نگران میشه‌ها》 تا گفتم‌مادر به حرف آمد و گفت:《 نه نه اگه مامانم بفهمه افتادم زمین و لباسام پاره شده خیلی دعوام‌می‌کنه》

از روی خاک بلندش کردم و گفتم:《 نگران نباش من همراهت میام خواهش می‌کنم ازمادرت که این دفعه چیزی بهت نگه》 قبول کرد و به سمت خانه‌شان حرکت کردیم. مثل بید می‌لرزید.

به خانه‌ای رسیدیم که درش چفت و بست نداشت. در زدم و منتظر ماندم. صدای خانمی آمد گه می‌گفت:《 عباس بالاخره برگشتی؟؟》 بعد از چند ثانیه خانم لاغراندامی در را باز کرد. تا پسرش را دید گفت:《 عباس کجا بودی تا الان؟ چرا لباساتو پاره کردی؟》 بعد با دستانی که رگ‌هایش به وضوح مشخص بود مرا به داخل تعارف کرد. گفتم:《 نه ممنون باید برم مسجد فقط دیدم پسرتون افتاده روی زمین گفتم بیارمش که نگران نشید.》 تشکر کرد و گفت:《 شما خانم حاج‌آقایی؟》 لبخند زدم و گفتم:《 بله از فردا عصر توی مسجد هستم اگر دوست داشتید تشریف بیارید》

بعد دست عباس را توی دستش گذاشتم و گفتم:《 توروخدا دعواش نکنید خودشم از این‌که لباس‌هاش پاره شده ناراحته.》 مادرش خندید. سری تکان داد و گفت:《 روزی ۱۰بار لباساش پاره میشه انقدر سوزن نخ کردم چشمام دیگه سو نداره》
لبخند عباس را که دیدم خیالم راحت شد و خداحافظی کردم.

وقی به مسجد رسیدم ازدحام دمپایی‌‌های رنگی‌ که روی هم افتاده بود توجهم را جلب کرد. خم شدم و همه را توی جاکفشی‌ای که سال‌ها بود گوشه‌ی مسجد خاک می‌خورد ردیف کردم.

باسلام وارد مسجد شدم. یکی از صف اول بلند گفت:《 سیدخانم بفرمایید اینجا. صف اول براتون جا گرفتم》سرخ و سفید شدم و با تشکر کنارش نشستم. مهر بزرگی توی سجاده‌اش بود و با وسواس تسبیح را دور مهر گذاشته بود. از دستان آفتاب‌سوخته‌ و خشکش موقع دست‌دادن فهمیدم که در زمین زراعی همسرش کار می‌کند.

بعد از نماز سیدرضا رفت روی منبر و با معرفی خودش بحث را آغاز کرد. او حرف می‌زد و من چشم چرخانده بودم و مسجد را نگاه می‌کردم. لوستر قدیمی‌ای بالای سرم. پشتی‌های زرشکی به دیوار تکیه داده شده بود و کتابخانه‌ی کوچکی هم کنج دیوار با شیشه‌ی شکسته قرار گرفته بود.
  یک‌باره دستی به شانه‌هایم خورد و گفت:《 قبول باشه سید خانم》 برگشتم و سلام کردم. شبیه همان پیرزن اصفهانی بود اما با این تفاوت که جوان‌تر بود و خالی روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. خودش را معرفی کرد و گفت:《 عصمت هستم. خونمون دوتا کوچه بغل مسجد هست. اگر شیر تازه خواستید بیاید پیشم.》

تشکر کردم و برگشتم. دیگر آخر‌های سخنرانی سید بود. بچه‌ها توی مسجد می‌دویدند و بازی می‌کردند. یکی از پشت پرده‌ی سمت اقایان فریاد زد:《 خانم‌ها بچه‌هارو اروم کنید نفهمدیم حاج‌اقا چی میگه》 مادرها به یک چشم برهم زدن به طرف بچه‌ها دویدند و ارامشان کردند.

سخنرانی که تمام شد یکی از قسمت مردانه یک سینی چای گذاشت این‌طرف پرده. چای را خورده نخورده دوباره خانم‌ها دوره‌ام کردند و ساعت کلاس‌های فردارا پرسیدند. قرار شد راس ساعت ۴ همه توی مسجد جمع شویم.

بین‌خانم‌ها بودم که دوباره سروکله‌ی عباس پیدا شد. از دم در صدا زد:《 سیدخانم حاج‌آقا منتظرتونه》 با حرف عباس از خانم‌ها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خندید و گفت:《 من هیچی مثلا ننه مروارید منتظرمونه‌ها》

آن‌شب همه چیز خوب بود. ننه مروارید هم انقدر از دستپخت من جلوی سیدرضا تعریف کرد که قند توی دلم آب شده بود. قیزیم‌قیزیم از زبانش نمی‌افتاد. سیدرضا دیگر حسودی‌اش شده بود، این را از چشمانش که می‌خندید می‌فهمیدم.

سر سفره نشسته بودیم که سیدرضا گفت:《 ننه مروارید انقدر از دستپخت خانمم تعریف کردی حالا بگو چرا این غذا به این خوشمزگی اسمش یتیمچه‌ست؟》 ننه مروارید قاشق توی دستش را بالا آورد و گفت:《 خب نگاه کن هیچ گوشتی نداره برای همین یتیمه》

سید خندید و گفت:《 پس این همه تعریف تمجید می‌کنی که نبود گوشتش به چشم نیاد》
ننه خندید و دوباره پشت من درآمد.
آن‌شب با همه شوخی‌هایی که با ننه مروارید کردیم به خوبی گذشت و با دعای خیری که ننه بدرقه‌ی راهمان کرد به سمت خانه‌ی حسن‌عمو حرکت کردیم.

ادامه دارد...?

خاطرات تبلیغمسجدقسمت خاطراتننه مروارید
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید