
دیشب بعد از انجام همهی کارها، چراغ آشپزخانه را خاموش کردم تا به اتاق بروم و بخوابم که چشمم به نامهی روی اُپِن آشپزخانه افتاد. کاغذ نصفهنیمه را برداشتم و خواندم: "مامان، من تورو دوست ندارم چون تو برای خرید نوک تنبل هستی."
بگویم غصه نخوردم دروغ گفتهام. هر بار که با چنین جملاتی مواجه میشوم، از سرم تا نوک پایم بیحس میشود. با ناراحتی کاغذ را به همسرم نشان دادم و گفتم: "برای اینکه نمیخوام کلهی صبح این همه راه رو بکشم برم لوازم تحریر و بهخاطر بیمسئولیتی خودش، خودم رو توی سختی نندازم، شدم مامان تنبل."
دوتا مداد ساده داشت و فقط میخواست همان صبح نوک بخرم و نوک مدادنوکیاش را شارژ کند. به خاطر آسایشش میخواست کلهی صبح مرا زابهراه کند و تا شب از سردرد نتوانم کارهایم را انجام دهم. هزار بار گفتم با همان مدادهای ساده بنویس تا ظهر موقع برگشت برایت بگیرم.
نمیخواستم با وجود این نامه، صبح لیلی به لالایش بگذارم و بدون در نظر گرفتن نامهاش، برایش همه چیز را مهیا کنم. هرگز این کار را نمیکنم... نباید هم بکنم. چون بهانه الکی بود.
من هر بار در دوران تحصیل برای خودم لوازم تحریر خریدم، با پول توجیبیهایم خریدم. یکبار هم نشده به خاطر اینکه مادرم نه لقمه برایم میگذاشت و نه دنبالم میآمد و نه هزار تا چیز دیگر، به او گفته باشم تنبل... همیشه و در همه جا میگفتم مادر من بهترین مادر است... همیشه خودم آقای خودم بودم و همیشه سرم بلند است که هرچه کردم، خودم کردم.
ظهر گفتم کمک کن ظرفها را بشویم، غر زد.گفتم جارو بزند، با برادرش دعوا کرد. بعد میآید و میگوید برایم کلربوک میخری؟ گفتم بهخاطر آن نامهی دیشبت نه! ظهر که از مدرسه آمد، سر یک بحث دیگر دوباره بهش گفتم سر آن نامهات نه... الان که دارم مینویسم دوباره گفت میخری؟ گفتم هنوز از نامهای که نوشتی احساس پشیمانی نداری... نه
من یک اردیبهشتی حساس و زودرنج و دلنازک هستم. شاید از چهرهام این را نشان ندهم، اما خیلی حساسم و همهی مشکلات را در خودم میریزم. خواهرم حداقل به من یا مادرم ناراحتیاش را میگوید. اما من به هیچکس دردم را نمیگویم و فقط در دل خانم کاپوچینو میریزم...
کاش یک دستگاهی بود که وقتی بچهها چرت و پرت میگفتند، آن دستگاه به صدا در میآمد و تکتک کارهایی که والدین برای بچهها انجام داده بودند را بلند تکرار میکرد تا خجالت بکشند...
از اینکه مادر شدم هیچوقت پشیمان نشدم، حتی اگر گاهی ناراحت بشوم و اشکم در بیاید. الان هم پشیمان نیستم. این نوشته را فقط نوشتم شاید مادران ویرگول هم با خواندن این متن یاد خودشان بیفتند و بدانند که همهی سختیهایشان را خدا میبیند. هروقت احساس کنم برای تربیت فرزندانم دستم باز نیست و توانش را ندارم، از خدا و امام زمان کمک میخواهم.
حالا کجان اون دوستانی که همیشه به من میگن چه مامان خوبی هستم؟ 😄
ماه پیش توی جلسه یکی از خانمها به دخترم گفت به به چه مامان خوبی داری و برامنوشابه باز کرد😄 هربار میرم مدرسشون دوستاش بهش میگن چه مامان مهربونی داری🤣 دیدی میگن طرف خودش رو میزنه به اون راه.. فکر کنم دخترمم خودش رو زده به اون راه...
اما عیب نداره هربار که بچهها به من بگن من بدم گناهای من ریخته میشه و میره روی شونه اون نفری که اولین بذر بد بودن من رو توی ذهن بچههام کاشت... خلاصه خداروشکر یه خدای عادل داریم🤚🥰😉 الحمدلله کما هو اهله
پ ن: نامه عذرخواهیشم گذاشتم. اما من تا ۱۰۰بار به روش نیارمکه دلم خنک نمیشه🤣
پ ن ۲: یاد سریال کرهای مامان بد افتادم... این سریال رو خیلی دوسش داشتم. میخواستم توی کانالممعرفیشو بذارم. اما به خاطر حانواده نذاشتم🤣 خلاصه ببینید قشنگه