در ابتدا نیاز است بگویم که نتیجهای که در انتهای این نوشته به دست میآید، چیزی جز حدسیات نیست و صرفا فرضیهایست که هیچگونه تحقیقات علمی پشت آن نیست. در نتیجه رفرنس (ارجاع) علمی به این یادداشت یا استناد به محتوای آن منظور من نبوده. این نوشتار بیانگر ایده کوچکیست که میتواند به کمک قیاس یا تاریخ یا روانشناسی محکمتر شود.
انسان موجودی ذاتا خودمفلوکپندار و همچنین خودشیفته است. این موضوع - همانطور که گفتم - نه از جنبهای جامعهشناسانه یا روانشناسانه، بلکه از جنبهای فلسفی بیان میشود. اگر در باب ایده مُثُلی انسان، جوهره بشر، و به بیانی "انسان انتزاعی" بیندیشیم، در مییابیم که این موجود در مواجهه با معنویت - از آنجا که معنویت را برخی "مواجهه با چیزی عظیمتر از خود" تعریف کردهاند - عزت نفس خود را میبازد و دیگر در آیینه نگاه نمیکند. انسان انتزاعی - که تصویر کلی انسانهاست و درواقع ویژگی دیگری به غیر از (به سادگی) انسان بودن ندارد - از تناهی (متناهیبودن یا "finitude") زمانمندی و اسارت خود مایوس میگردد، و مجذوب و مفتون ناکرانمندی و ابدیتِ وجودیتِ الهی میشود. همچنین بارها دیدهایم، شنیدهایم و خود تجربه کردهایم که نقوص و وجوهِ قبیح و منزجرکننده - و البته بسیار انسانیِ - معشوق در ذهن عاشق حذف میشوند و به تصور در نمیآیند. مثلا - احتمالا بیشتر در جامعه خودمان - عشق حقیقی را عشق افلاطونی میدانند و اروتیسم را در معشوق - که در ناخودآگاه عاشق، انسان نیست، بلکه در اصل الهه است - تصور نمیکنند، چرا که اروتیسم همواره کثیف و زشت دانسته شده.
اما همچنین دیدهایم که آدمی در مواجهه با حیوانات و اشیا چگونه رفتاری از خود نشان میدهد. اینکه کسی انسانی دیگر را حیوان یا شیء خطاب کند اتفاقی ناگوار و ظالمانه قلمداد میشود. هنگام جنگ و خونریزی، به دنبال گسترش "انسانیت" هستیم؛ انسانیت در برابر "دَدمنشی". حتی - بیشتر در نسل زد - صاحبان حیوانات خانگی، آنها را با ضمیر it خطاب نمیکنند، بلکه از he و she استفاده میکنند؛ یعنی به آنان درجهای متعالی (انسانیت) عطا میکنند، چرا که به آنان عشق میورزند. در اینجا ما شاهد تجلیل انسان و انسانیت هستیم.
پس عشق انسان انتزاعی به خود، تحت تاثیر ابژه است و با آن تغییر میکند. اما در اینجا موضوع اتیک (اخلاق) نیست، بلکه استتیک (زیباشناسی) است؛ و انسان انتزاعی در اینجا - با آنکه خود چنین فکر نمیکند - به قول کییرکگور رویکردی زیباحسشناسانه دارد و نه عقلانی یا اخلاقی. ما به خاطر زیباییِ الهیت و ناکرانمندی است که شیفته الهگان میشویم، نه به این خاطر که آنان مصون از گناه و بدیاند - که میبینیم که خود "هومر" هم به این موضوع آگاه است که خدایان نیز میتوانند پلید باشند - و حیوانات را نازل میدانیم، نه به این علت که رفتار آنان با ارزشهای اخلاقی ما سازگار نیست، بلکه به این دلیل که با زیباشناسی ما سازگار نیست. پس اسطوره پیش از آنکه تسکینی بر سردرگمی، ابهام و سوالات انبوه هوموسیپینها و بشر تازهمتمدن باشد، وسیلهای برای خودتخریبی است؛ ابزاری برای یادآوری حقارت انسان به خود. و این حقارت هدفی ندارد جز پیشرفت انسان به سوی خدا شدن، و جدایی کامل از روح حیوانی.
وقتی هوموارکتوس (انسان راستقامت) به انسان خردمند گذر کرد، ذرهذره دستخوش آگاهی و خودآگاهی شد. اگر او نگاهی به خود بیندازد - که به تازگی این قابلیت به او اضافه شده - این عناصر تازه را در تناقص با کل وجود خود میبیند. وجود او سراسر آغشته به روح حیوانی، وحشی و بدویست. پس شاید بتوان "انسان" را سنتزِ دیالکتیکِ خدا و حیوان دانست.
این ما را به یاد نظریه "اید، ایگو و سوپر-ایگو" فروید میاندازد. ایگو تلاش میکند تا اید را سرکوب کند و به سوپر-ایگو نزدیک شود. انسان نیز خود را در برابر آتوم، اُدین، شیوا و زئوس حقیر میبیند، و این موجب میشود تا به سوی همینها حرکت کند. شاید فراگیرترین اصل زیباشناسی، زیبا دانستن خدایان و قبیح پنداشتن حیوانات است، اصلی که احتمالا در فرآیند فرگشتی به ما رسیده. طلوع عصر جدید در مقابل چشمان هوموارکتوس، باعث میشود تا او به سوی خورشید بدود؛ یعنی بخواهد ساحت غریزه را نابود و ساحت فلسفه و تفکر را گسترش دهد.
پس میتولوژی گرچه به ظاهر - و به خیال خودش - دشمن فلسفه است، اما به تعبیری هگلی، برای تحقق هدفمان در فرآیند دیالکتیکی و تاریخی ضروریست. و نیچه میگوید که آن هدف "ابرانسان شدن" و "گذشتن از انسان است" و ابرانسان همان موجودیست که خدای خود است، پس عابد ایزدان و ایزدبانوها نیست؛ چرا که نه به آنان احتیاجی دارد و نه آنان را حقیقی میبیند. اسطوره با ابرانسان ستیز میجوید، اما در عین حال او سرباز ابرانسان است، سربازی محکوم به فنا و احتضار؛ و ابرانسان، یا به بیانی بهتر جامعه متشکل از ابرانسانها، از او سود بسیار میبرد.