یادداشت نهم
(انزوا)
یکی از غمهای این چند سال معلم بودن این است که به اقتضای زمانی که میگذرد، بچههایی که خیلی باهاشان رفیق شدهای، آن تابستان را باهات در ارتباطند. بعد کم کم به خاطر شلوغیهای هردویتان آن ارتباط بی جان میشود. تو یک وقتهایی یاد ارتباطی میافتی که در ظاهر تو معلم بودهای و او شاگرد، اما در باطن، هردویتان از هم یادگرفتهاید. آن هم بسیار یادگرفتهاید. او شاید از تو، درسهای به دردنخور تاریخ را و تو از او شجاعت در حرف زدن را، وقتی حتی برایش خیلی سخت است.
برایم می نویسد: این از بدیهای منزوی بودنه. از اضطرابش دربارهی آدمها جدید گفته و احتمالا نمیتواند حتی حدس هم بزند که چقدر میفهممش. میتوانم تصور کنم جهان، جهان دیگری است وقتی آدمهای جدید آدم را مضطرب میکنند. تصور که، چه عرض کنم هرروز دارم زندگیاش میکنم، اما اینکه این اضطراب را به یک نوجوان 14 ساله منتقل نکنم برایم مجهول است که چطوری میشود، چطوری میشود بهش بگویم میفهمم و بگویم اگر الان که 14 ساله است با این ترسش نجنگد، ترسش را بغل خواهد کرد و تا جوانی و پیریاش با خودش خواهد آورد. برایش مینویسم: رابطههای عمیق، برای تو رابطههای بهتریاند، برای همین سطح تو را میترساند. مینویسد: فکر میکنم راست بگید.(این یعنی مخالفم و دلم نمیخواهد با تو مخالف باشم. شاید).
میفهمم، قانعش نکردهام. اما واقعیت قلبم را برایش نوشتهام، این چیزی است که برایم جای هیچ شک و تردیدی باقی نگذاشته است. به کتاب سبز توی کتابخانه نگاه میکنم: از مزایای منزوی بودن. بعد یادم میافتد که بعد از خواندن این کتاب، این عقیده کم کم توی ذهنم جان گرفته که ما آدمها واقعا هیچکداممان در تمام روزهای زندگی منزوی به حساب نمیآییم. همه ی ما آدم هایی را داریم که کنارشان پوسته ی عزلتمان را درآورده ایم و خود واقعی بامزه و بذله گو و ناراحت و خوشحالمان شدهایم. خودی که میتواند بی وقفه و با عجله حرف بزند. سکوت کند، بغض کند، هیجان زده شود، عصبانی شود و از قالب احترام آمیز همیشهاش در بیاید. دیروز داشتم برای کس دیگری در جواب اینکه گفته بود: تو که ارتباطات اجتماعیات خیلی زیاده، مینوشتم که من هرروز دست عزلتم را میگیرم و با خودم همهجا میبرم. پوسته همان پوسته است. من هم همانم. فقط دور و برم پر از آدمهایی است که گاهی آنقدر قوی میشوند که پوسته ی عزلتم را در میآورم. و گاهی برای خودم هم پوسته ی انزوا تن میکنم و باورم نمی شود این بشراست که قاعدتا باهاش هیچ تعارفی ندارم و قاعدتا میتوانم همهی حرفها را باهاش بزنم. امروز عصر شاید به قدر نیم ساعت پوسته ی عزلتم گوشهی اتاق خاک خورد. من و بشری باهم حرف زدیم. و یادمان افتاد درونمان یک بشرای جسور و فریادزن هست. که میتواند جهان را خاکستر کند و شاید اگر عزلتش برنگردد، از نو بسازدش.