«ولی زمان به عقب برنمیگرده»، این رو گفت و دفتر ابی خال خالیش رو کوبید روی میز، سرم رو از لای دستام بالا آوردم، به چشم های کاسه ی خونش نگاه کردم و گفتم اره گمونم زمان واقعا به عقب برنمیگرده، کولر چند روزی بود که صدا میداد، اونقدر که من دائم بهش میگفتم فکر میکنم سه تا کبوتر توی بدنه ش گیر کردند و همزمان دارند گریه می کنن، هیچ وقت حرف های جدی من رو باور نمیکرد، به نظرش آدم شلوغ کنی بودم، آدم درام سازی، آدم شعرگویی که اصرار داره همه چیز رو با یک روح شعرگونه تعریف کنه.
در حالی که داشت آشپزخونه رو با قدم هاش متر کرد، به کولر که صداش بلند تر شده بود، نگاه کردم و گفتم میخوای یکم آروم باشی؟ اون کبوترهای طفلک به اندازه ی کافی بدبختی دارند. حتی زحمت نکشید سرش رو بیاره بالا و بهم چشم غره بره، اما حس کردم که چشمهاش و گوشه ی لب هاش کمی کش اومد. شاید پیش خودش اعتراف میکرد که من، در بحرانی ترین لحظه های جهان، جهان خودمون که داره لابه لای این کتاب ها شکل میگیره، روحی از یک نویسنده یا فیلم ساز هندی داشتم، که میتونست همه چیز رو به طرز خنده داری گریه آور کنه.
کولر همچنان به طرز غم انگیزی ناله می کرد و بادهای موسمی تابستون داشت خاک می آورد توی خونه ، من دقیقا نمیدونستم چیکار باید بکنم؛ سه ساعت قبل، همه چیز به طرز معجزه آوری داشت درست میشد و حالا هردوی ما گیر کرده بودیم توی موقعیتی که نه میتونستیم پیش بریم و نه میتونستیم صبر کنیم. ما نیاز داشتیم که دقیقا زمان به عقب برگرده. کاری که هیچوقت انجام نمیده. فکر کنم اون لحظه بود که با خودم فکر کردم شاید ی لیوان دلستر خنک اعصاب جفتمون رو آروم کنه، نگاه کردم به باکس دلسترهای لیمویی که همیشه میخرید و میگذاشت کنار یخچال، و انگار نه انگار که من هربار میگفتم از این طعم تلخ لیمو که با گاز دلستر مخلوط میشه متنفرم. بعد دیدم که اصلا دلم نمیخواد خنک بشه، من با دلستر لیمویی خنک نمی شدم و بدتر گر میگرفتم و واقعا به من چه ربطی داره که برای اون چه اتفاقی می افته؟ برای خودم ی لیوان آب خنک ریختم و رفتم نشستم جلوی تلویزیون، صدای تلویزیون رو تا آخرین حدی که میشد بلند کردم، دیدم که دنبال هندزفریش میگرده، کجا گذاشته بودش؟ آخرین بار توی ماشین دیده بودمش، چرا باید بگم؟ به من چه ربطی داره که اون کجا گذاشتش؟
اما خوب که نگاه میکردم، دیدم واقعا از صدای تلویزیون بدم میاد، چه فایده ای داشت که اعصاب خودم رو خورد کنم، چون دلم میخواست اعصاب اون حتما خورد شده باشه؟ باتری کنترل از شنبه ضعیف شده بود، دائم مسئولیت باتری خریدن رو به هم پاس داده بودیم، و حالا جمعه، دیگه دکمه ی خاموش کار نمیکرد، بلند شدم، تلویزیون رو از کنارش خاموش کردم، کولر رو زدم رو دور تند و رفتم سراغش که حالا گوش تخت مچاله شده بود و پاهاش رو عصبی تکون میداد. دستم رو شبیه بازی بچگی هامون از نوک انگشتای پاش مثل مورچه کردم و آروم آروم راه رفتم روی ساق پاش، انگار که ی مورچه ی خسته داره از یک کوه بلند بالا میره. بعد بهش گفتم حالا ممکنه دلت بخواد امشب بریم کویر؟ گفت کویر؟ جای استانبول؟
خندیدم و گفتم لااقل به اینترنت پرسرعت و کارتی که رمزش رو اونقدر اشتباه زدیم تا سوخت، نیاز نداره، منم و تو و دو ساعت رانندگی و خوراکی هامون. لب پایینش رو گاز گرفت، گفت آخه کدوم آدم گیجی رمز کارت پس اندازش رو یادش می ره؟ و پرواز لحظه آخری رو اونم این شکلی از دست میده؟
خندیدم و گفتم، گیجی که کولر رو درست نمیکنه، چون از تراژدی کبوتر ها خوشش میاد. ستاره قرار نبود هیچوقت بفهمه، رمز کارت رو، همون چهارسال پیش، گذاشته بودم تاریخ تولد نفس، نفس سه ماهه ی خیلی خیلی کوچیکمون. ستاره اصلا قرار نبود موقع بلیط گرفتن اونجا باشه، قرار بود من خودم تنهایی تو دفتر بلیط بگیرم. نه وقتی داره داد میزنه که بلیط لحظه آخری پیدا کرده. من به هیچ قیمتی حاضر نبودم اون روز تابستونی خفه کننده رو یادش بندازم که دکتر گفت بندناف دور گردنش، باعث شده دیگه نفس نکشه.
چشمام رو بستم، همه چیز رو قورت دادم تو، دست هام رو به عادت بچگیم چند بار باز و بسته کردم و همونجوری که داشتم کوله هامون رو از بالای کمد میذاشتم دم دست، گفتم دلستر لیمویی ها یادت نره.