یکی از روزهای پیش دانشگاهی، روزهای دوری که خاطرههایش سف و سخت رگهای مغزم را چسبیده، یکی از بچهها، که آن روزها پشتیبان هم بود، برایم توی دفترم نوشت: به آدمها اجازه ندادهای، یا یاد ندادهای، وقتی شکستهای، وقتی قلبت شبیه قبلش نمیزند و وقتی ردی خاکستری روی روحت مانده است، سراغت بیایند، دستت را بگیرند، اصلا فقط باشند، خیلی هم حرف نزنند. به آدمها برای بودنهایشان اجازه ندادهای...
آن روزها معنی این حرفش را نفهمیدم، فکر کردم از همان حرفهای سختگیرانهایست که کل یک ماه گذشتهاش سعی داشت به من بگوید.. این روزها اما میفهمم. این روزها که دارم سعی میکنم، از ذخیرهی عاطفی داشته یا نداشتهام، برای اینهمه بچهای که باهاشان مواجهه م خرج کنم. این روزها که وقتی آن بچه یک دفعه بغض کرد احساس کردم بند دلم پاره شد و یک چیز عجیبی از روحم جدا شد و به زمین افتاد. محکم.آنقدر که صدای شکستنش را شنیدم. یا وقتی مشاور از طلاق پدرمادر آن یکی دیگه بچه حرف زد یا از غم آن یکی دیگه.. و منی که هربار بغض کردم. و امشب، امشب دیگر نمیتوانم ادای آدم بزرگهای مسئولیت پذیر را در بیاورم...
امشب، از آن شب های غم انگیزی است که دلم میخواست دخترک شانزده سالهای بودم وسط کلاس ادبیات، به بهانهی نیم نمره کم آوردن میزدم زیر گریه و معلم تیز و جدی ادبیات که با چشمهایش عمیق نگاهم میکرد و من که روی کتابخانهی فرش شدهی دبیرستان دو زانو نشسته بودم و اشکهایم از گوشهی چشمهایم میریخت و او که سعی نمیکرد دلداریام بدهد و فقط حرف میزدم و من آرامتر میشدم.. نه معلم بیست و پنج سالهای، که فقط از دستش برمیآید، زنگ تفریحهایش را خرج بچهها کند و برایشان یادداشت های طولانی بنویسد و وسط اردو، توی اتوبوس یک دفعه برود دستش را لای انگشتهای دخترک مغرور بغض کرده گره بزند و آرام نوازشش کند و نگاهش نکند. چون اگر نگاهش میکرد یاد خودش و دوازده و سیزده سالگیاش می افتاد و دیگر نمیتوانست معلم خوبی باشد. معلمی که فقط با بچهها شبیه خودشان شوخی میکند و گاهی اجازه میدهد حتی جلوی خودش ادایش را در بیاورند و وقتی بحث به معلمهای دیگر میرسد جدی و بداخلاق صدایش را بالا ببرد که قرارمان به غیبت کردن نبود. و بچهها زیرچشمی نگاه کنند و قبول کنند و باز سراغ خودش بیایند..
لابد یاد کسی ندادهام، که وقتی اینهمه غمگینم و آهنگ شب آخر حامیم برای بار صدهزارم دارد پلی میشود و من دارم سعی میکنم توی اتاق کوچک دنجم گریه نکنم، دقیقا باید چه کار کنند. یا من باید چه کار کنم که جهان کمی لطیف تر و سفیدتر بشود. و باید از آدمهای عزیز دور و برم چه بخواهم اصلا؟
که کاش، مثلا کسی بدون گفتن من، من را خیلی دوست داشت اصلا، بعد فقط برای چند روز ساده، مسئولیت زندگی کردن در این دنیا را از من میگرفت، یا لااقل اندازهی یک دختر سیزده ساله روی دوشم مسئولیت میگذاشت... یا کاش این باتری در حال مردنم را کسی به شارژر قابل اعتمادی متصل میکرد، شاید ذخیرهی عاطفی نازکم، دوباره قابل اعتماد شود.
همین-
ربط عکس و متن؟
حقیقتا همواره به درخشش رابطهی این دو نفر در این سریال حسادت کردم. حسادتی عمیق و از ته دل. بدون داشتن منطقی که این فقط یک سریال است و شاید در دنیای واقعی اصلا اتفاق نیفتد.