این روزها مدام این سوال را از خودم میپرسم، من دیوانه ام یا اینها؟ من که برای علاقمند کردن بیست و پنج تا بچه به ادبیات هرروز اینهمه راه را می کوبم می روم در حالی که شلوغی های پایان نامه و کنکور دکترایی که ندادم خودش را محکم توی صورتم می زند.
این روزها این شکلی است: دندان درد/ سر درد/ چک کردن تکلیف ها/ خندیدن، بلند بلند خندیدن/ روی میز رفتن و روزنامه دیواری هایشان را به دیوار زدن/ تمام زنگ تفریح ها را به شنیدن بچه ها گذراندن/ روزهایی را جدا جدا با بعضی هایشان حرف زدن/ مهربانی کردن و دعوایشان کردن.
خسته ام.
خیلی خسته ام...
ذهنم برای بیشتر نوشتن یاری ام نمی کند. دندانم دارد پدرم را در می آورد. امروز بیخودی رفتم و یک عالمه آشغال خریدم و برخلاف حدسم، حالم بدتر شد. میدانی؟خیلی بدتر.... دلم میخواهد خودم را و همه چیز را دور بیندازم. همه همه چیز را...این بچه ها آخرش دیوانه ام می کنند. اینهمه سوال و شادی و غم توامان را نمی دانم چه کار کنم. شده ام از این معلم هایی که یک روزهایی مدرسه میخواهد سر به تنم نباشد و بچه ها از زنگ های دیگرشان فرار می کنند بیایند سراغم. و یک روزهایی دیو درونم جای خودم داد می زند و من از دیدن چهره های بهت زده شان غمگین تر می شوم.
دلم یک جنگل سبز یا یک ساحل آرام یا یک دهکده ی خوش آب و هوای کوچک می خواهد.
نه ممنون! ترجیح میدهم یک ماه تمام کسی را نبینم. فقط استراحت کنم. و میدانی بدی اش چیست؟
فقط دو ماه گذشته است!