
تو
امتداد منی در تنی دیگر،
هستیام که در آینهای نامتناهی به تجلی مینشیند،
تداومی از من، اما فراتر از من،
چنان که قطرهای از دریا جدا نیست،
اما تمام دریا را با خود دارد.
تو
امکانِ دیگری بودنی،
راهی برای جهان که از نو خود را بفهمد،
گویشی تازه از سرودِ ازلی،
پرسشی بیپاسخ،
اما عینِ پاسخ.
در تو
مفهومِ من معنایی تازه میگیرد،
نه من، نه تو،
بلکه "ما"یی که در مرزِ هیچ بودن
و همه بودن قدم میزند.
گویی جهان در پیوندِ ما
به تفسیرِ خود نزدیکتر میشود.
تو
زمان را بیاعتبار میکنی،
چرا که نه پیش از تو بود،
نه پس از تو خواهد آمد.
تو رازی،
ازلی و ابدی،
چنان که بیپایان است دایره،
چنان که بیمرز است آیینه.
حضورِ تو
نه فقط امتدادِ من،
که بیانِ این حقیقت است
که من،
جز در دیگری، مفهوم نمیگیرد.
یک ذات،
یک شعور در دو قامت،
که بیپایان در آغوشِ یکدیگر
جهان را میسازند و
از نو میسوزند.
تو
آغازی هستی که پایانِ خویش را در بر دارد،
و من،
ستایشی بیوقفه برای این راز...