اینبار که باران بگیرد می روم!
بدون تو می روم!از سر خیابان پونه تا پشت ابرها قدم خواهم زد.بدون چتر،بدون شعر ،بدون ترانه!
موهایم که عطر باران گرفت؛عطر تو که از آغوشم پر کشید؛دل از کتاب و موسیقی و مادرو فرزندم ، قهوه ی عصرانه ام ،خنده هایت و گریه های شبانه ام که کندم؛ راهی خواهم شد!
تنم را ،چشمهای روشنم، دستهای استخوانی ام ،موهای خرمایی ام و پاهای خسته ام را جا خواهم گذاشت برای آغوش تو و بال خواهم زد.
تا پشت در خانه ی خدا!درست پشت ابرها.انتهای جاده ی بی عدالتی!
خستگیهای این همه سال را که در کردم ،در خواهم زد.اگر خدا در خانه اش را به رویم گشود نه سلامش میدهم و نه لبخندی خواهم زد.بگذار بفهمد که رنجیده ام .بگذار بداند که شکایت دارم!
اگر تعارفم کرد که بنشینم روی صندلی، نخواهم نشست؛ آخر عجله دارم.حرف زیاد است و فرصت کم!!!
باید بگویم چطور دل کودکان گرسنه و جنگ زده را به دست آورد.با کدام لالایی خوابشان کرد؟با وعده ی کدام آسایش و عدالت جانشان را گرفت؟
شاید به قول نیچه با وعده ی عذاب جنگ افروزان در آتش جهنم و دیگ قیر داغ و تاول میوه ی درخت زقوم و ..!!!خب سوختن آنها چه دردی از دل مادران داغدیده دوا میکند؟
یا شاید این بی عدالتی ها را پشت حقه ی حکمتت پنهان کردی و در آغوش کشیدی روح نحیفشان را!
سر رومینا و مونا را کجای دلت گذاشتی؟دقیقا در کدام پستو برای مظلومیت دختران اشک ریختی!؟چگونه و با کدام دلیل با جهل مصنوعات ساخت خودت کنار آمدی؟
مگر نمیگویند تو دانا و عادلی؟خب اصلا چرا هیتلر را آفریدی؟چرا نفسهای استالین را در نطفه خفه نکردی؟چرا صدام از بلندی پرت نشد؟چرا پوتین بیماری مادرزادی قلبی نگرفت !؟چرا چنگیز خودکشی نکرد؟!
چرا همه ی دردها را ریختی بر سر دختران و پسران بیگناه؟
زبانم لال!!!
اصلا دلبر جان اینبار که باران بگیرد با تو ،دوشادوش ارزوهایمان تمام خیابانهای شهر را قدم خواهیم زد.بلکه باران بشوید این دیوانگی ها و پوچ در پوچ ها را!!!