تاحلا فکر کردید که اگر عشق بین رومئو و جولیت ممنوع نبود شاید هیچوقت عاشق هم نمیشدند؟
یا این که اگر عشق پاریس و هلن جنگ تروجان را شروع نمیکرد ما بهش عشق معرکه نمیگفتیم ؟
آخه فکرشو بکنید
ما در جامعه ای بزرگ شدیم که همیشه بهمون میگفت "عشق دیوونه کنندست" و با این قصه های عشق و عاشقی بزرگ میشیم که همیشه یکی برای دیگری میمیرد و فکر میکنیم اگر تا آخر آن رابطه همچین حسی نداشته باشیم اون عشق نبود که ما حس کرده بودیم
اما سختی عشق همینجاست ، عادی میشه
بعد از مدتی با احساسه آشنا میشی ، پروانه های درون دلت دیگر وجود ندارند و طرف مقابلتان مثل عروسکی میشه که ار بچگی باهاش بازی میکردی ،قدیمی دیگر جایی نیست از روحش که ندانی و دیگر خسته میشی
دیگر "عشق" نیست
ما فکر میکنیم که عشق باید آن تپش قلب ، تنگی نفس و بی قراری باشه وگرنه عشق نیست
ولی دقیقا برعکس اینه
عشق قرار نیست همیشه ممنوع یا محال یا حتی ترسناک باشه
عشق اون لحظه ایست که در آغوش آشنا پناه میگیری
همون لحظه ای که به اون صدای قدیمی اما شیرین گوش میدی
همون لحظه ای که دیگر پروانه ای در دلت نیست بلکه در آن شومینه ایست که فقط دل را گرم نگه میدارد
اون لحظه ای که به بالین یار میروی و آرامشی تو را فرا میگیره که نمیشه توصیف کرد
عشق عادی میشه
و افسوس میخورم که در جامعه ی کثیف ما فقط به تازگی عشق اهمیت داده میشه
ولی زیبایی در آشنایی وجود داره ، زیبایی شیرین که فقط کسانی که تجربه کردن میتوانند توضیح بدهند
بعضی اوقات از عادی شدن عشق ما هم میترسم
ولی شاید قرار نیست همیشه برای معشوق بمیریم
شاید بعضی اوقات باید برای معشوق زندگی کنیم